داستانک - نامه ای به میشل
- خب خب گلهای قشنگ من ... مامان میشل براتون آب و غذا آورده تا بخورین و زودتر بزرگ شین.
میشل پنجاه ساله شلنگ آب را کنار بوته های گل گذاشت و کمی هم کود کنارشان ریخت.
- حالا شد. بچه های خوب من. از خودتون مراقبت کنین تا زودتر بزرگ شین و زیباییتون همه باغ رو بپوشونه.
میشل فرزندی نداشت. همسرش، آقای جونز، بازنشسته شصت و هفت ساله راه آهن منچستر بود و مدام مشغول خواندن روزنامه های روز بود که میشل همه شان را وسیله کاسبی می دانست. آن دو حرفی برای گفتن با هم نداشتند و میشل ترجیح می داد درد دلش را برای گل های باغش عنوان کند.
ناگهان زنگ در باغ به صدا در آمد. پستچی بود.
- سلام میشل. نامه داری.
- سلام اد. چه عالی. راستی، روزت چطور بوده؟
- طبق معمول. پر کار، کم پول، پر از توقعات احمقانه مردم و بالادستی ها.
- آ درست میشه اد. درست میشه
البته خود میشل هم اعتقادی به درست شدن ماجرا نداشت.
- این همه نامه تو. لطفا اینجارو امضا کن.
میشل دفترچه رسید را امضا کرد و از اد خداحافظی کرد. پاکت نامه را باز کرد.
- میشل عزیز ... از اینکه گل هایت را انقدر دوست داری خوشحالم. و برای اینکه از وجودشان بیشتر لذت ببری برایت هدیه ای دارم. امیدوارم بپسندی. دوستدارت. میشل بیست - پنجاه و چهار
- یعنی چی؟ میشل کیه؟ الان که دو هزار و بیست و چهاره!؟ چه شوخیه بی مزه ای. حتما کار یه جوون بیکاره که خواسته من رو دست بندازه.
میشل به سمت حوض رفت تا شیلنگ را جمع کند و کنارش قرار دهد. وقتی به داخل حوض نگاه کرد، چشمش به تصویر خودش در آب افتاد که پیر شده بود. زن پیری حدود هشتاد ساله. به دست هایش نگاه کرد. چروکیده و تکیده شده بودند. لاغر و استخوانی تر شده بودند. به گل های اطراف نگاه کرد. بزرگ شده بودند و با وزش باد در مقابل چشمانش به رقص در آمده بودند و سالگرد تولدشان را جشن می گرفتند.
#داستان #داستان_کوتاه #كتاب_خوب #آقای_شین #نامه_ای_به_میشل
میشل پنجاه ساله شلنگ آب را کنار بوته های گل گذاشت و کمی هم کود کنارشان ریخت.
- حالا شد. بچه های خوب من. از خودتون مراقبت کنین تا زودتر بزرگ شین و زیباییتون همه باغ رو بپوشونه.
میشل فرزندی نداشت. همسرش، آقای جونز، بازنشسته شصت و هفت ساله راه آهن منچستر بود و مدام مشغول خواندن روزنامه های روز بود که میشل همه شان را وسیله کاسبی می دانست. آن دو حرفی برای گفتن با هم نداشتند و میشل ترجیح می داد درد دلش را برای گل های باغش عنوان کند.
ناگهان زنگ در باغ به صدا در آمد. پستچی بود.
- سلام میشل. نامه داری.
- سلام اد. چه عالی. راستی، روزت چطور بوده؟
- طبق معمول. پر کار، کم پول، پر از توقعات احمقانه مردم و بالادستی ها.
- آ درست میشه اد. درست میشه
البته خود میشل هم اعتقادی به درست شدن ماجرا نداشت.
- این همه نامه تو. لطفا اینجارو امضا کن.
میشل دفترچه رسید را امضا کرد و از اد خداحافظی کرد. پاکت نامه را باز کرد.
- میشل عزیز ... از اینکه گل هایت را انقدر دوست داری خوشحالم. و برای اینکه از وجودشان بیشتر لذت ببری برایت هدیه ای دارم. امیدوارم بپسندی. دوستدارت. میشل بیست - پنجاه و چهار
- یعنی چی؟ میشل کیه؟ الان که دو هزار و بیست و چهاره!؟ چه شوخیه بی مزه ای. حتما کار یه جوون بیکاره که خواسته من رو دست بندازه.
میشل به سمت حوض رفت تا شیلنگ را جمع کند و کنارش قرار دهد. وقتی به داخل حوض نگاه کرد، چشمش به تصویر خودش در آب افتاد که پیر شده بود. زن پیری حدود هشتاد ساله. به دست هایش نگاه کرد. چروکیده و تکیده شده بودند. لاغر و استخوانی تر شده بودند. به گل های اطراف نگاه کرد. بزرگ شده بودند و با وزش باد در مقابل چشمانش به رقص در آمده بودند و سالگرد تولدشان را جشن می گرفتند.
#داستان #داستان_کوتاه #كتاب_خوب #آقای_شین #نامه_ای_به_میشل
۱.۳k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.