طوفان عشق🍁 🍁 پارت شانزده🍁 🍁 مهدیه عسگری🍁 🍁
#طوفان_عشق🍁 🍁 #پارت_شانزده🍁 🍁 #مهدیه_عسگری🍁 🍁
از صبح تا حالا شاید صد باری آرمین زنگ زد....صد بارم پیام تهدید آمیز فرستاد که فیلم تجاوز و دارم و واسه مامان و بابات میفرستم که منم براش نوشتم هر گهی دوست داری بخور....
آخرم عصبی شدم گوشیمو خاموش کردم....چشمامو محکم روی هم فشردم و زیر لب صدباری آرمین و فحش دادم.....
با صدای مامان که گفت بیا شام بلند داد زدم:سیرم نمی خورم....
چند لحظه نگذشته بود که در بازشد و مامان اومد تو و گفت:یعنی چی که نمیخورم و سیرم و میل ندارم و این حرفا....چند روزه نه با کسی حرف میزنی نه جایی میری همش چپیدی تو اتاقت....
این مهلقا بیچاره رو هم نگران کردی همش میگه بریم بیرون میگی نه....چته تو؟!....
با شنیدن حرفاش بلند زدم زیر گریه که مامان هول به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت:چیشده عزیزم؟!چرا گریه میکنی؟!چرا چند وقته افسرده شدی؟!بهم بگو عزیزم؟!....
چی بگم مامان؟!؟...از روزی بگم که گول خوردم و به اون مهمونیه کذایی رفتم؟؟؟....به اون آرمین گرگ صفت اعتماد کردم و از اون نوشیدنی لعنتی خوردم؟!....که بعدش بیهوش شدم و آرمین مثله یه گرگ تنم و به غارت برد....
سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم:چیزی نیست مامان ....این حالتا طبیعیه ....آدم گاهی یه افسردگی کوتاه مدت میگیره که بعد زود خوب میشه.....
با شک نگام کرد و گفت: میخوای بریم پیش یه روانشناس؟!؟...
گونشو بوسیدم و گفتم :نه قربونت برم چیزی نیست فقط یکم حالم خوب نیست... قول میدم زود خوب بشم....
سری تکون داد و گفت:حالا که اینطوری میگی باشه ولی باید فردا با مهلقا بری بیرون....
_نه مامان م....حرفمو قطع کرد و در حالی که از اتاق میرفت بیرون گفت:همین که گفتم...حالا هم بگیر بخواب که فردا سرحال باشی....
رفت بیرون و من به فکر فرو رفتم....میترسیدم برم بیرون و با اون آرمین عوضی روبرو بشم...ولی مامان و می شناختم.....خیلی لجباز و یه دنده بود....
طبق عادت این چند روز با خواب آور خوردم و سعی کردم یکمم که شده بخوابم و به فردا فکر نکنم....
بچها ببخشید درگیر رشتمم😥 یکی دو روز دیگه تموم میشه چکار کنم دیگه ببخشید واقعا💓
از صبح تا حالا شاید صد باری آرمین زنگ زد....صد بارم پیام تهدید آمیز فرستاد که فیلم تجاوز و دارم و واسه مامان و بابات میفرستم که منم براش نوشتم هر گهی دوست داری بخور....
آخرم عصبی شدم گوشیمو خاموش کردم....چشمامو محکم روی هم فشردم و زیر لب صدباری آرمین و فحش دادم.....
با صدای مامان که گفت بیا شام بلند داد زدم:سیرم نمی خورم....
چند لحظه نگذشته بود که در بازشد و مامان اومد تو و گفت:یعنی چی که نمیخورم و سیرم و میل ندارم و این حرفا....چند روزه نه با کسی حرف میزنی نه جایی میری همش چپیدی تو اتاقت....
این مهلقا بیچاره رو هم نگران کردی همش میگه بریم بیرون میگی نه....چته تو؟!....
با شنیدن حرفاش بلند زدم زیر گریه که مامان هول به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت:چیشده عزیزم؟!چرا گریه میکنی؟!چرا چند وقته افسرده شدی؟!بهم بگو عزیزم؟!....
چی بگم مامان؟!؟...از روزی بگم که گول خوردم و به اون مهمونیه کذایی رفتم؟؟؟....به اون آرمین گرگ صفت اعتماد کردم و از اون نوشیدنی لعنتی خوردم؟!....که بعدش بیهوش شدم و آرمین مثله یه گرگ تنم و به غارت برد....
سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم:چیزی نیست مامان ....این حالتا طبیعیه ....آدم گاهی یه افسردگی کوتاه مدت میگیره که بعد زود خوب میشه.....
با شک نگام کرد و گفت: میخوای بریم پیش یه روانشناس؟!؟...
گونشو بوسیدم و گفتم :نه قربونت برم چیزی نیست فقط یکم حالم خوب نیست... قول میدم زود خوب بشم....
سری تکون داد و گفت:حالا که اینطوری میگی باشه ولی باید فردا با مهلقا بری بیرون....
_نه مامان م....حرفمو قطع کرد و در حالی که از اتاق میرفت بیرون گفت:همین که گفتم...حالا هم بگیر بخواب که فردا سرحال باشی....
رفت بیرون و من به فکر فرو رفتم....میترسیدم برم بیرون و با اون آرمین عوضی روبرو بشم...ولی مامان و می شناختم.....خیلی لجباز و یه دنده بود....
طبق عادت این چند روز با خواب آور خوردم و سعی کردم یکمم که شده بخوابم و به فردا فکر نکنم....
بچها ببخشید درگیر رشتمم😥 یکی دو روز دیگه تموم میشه چکار کنم دیگه ببخشید واقعا💓
۶.۶k
۳۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.