طوفان عشق پارت پونزده مهدیه عسگری
#طوفان_عشق #پارت_پونزده #مهدیه_عسگری
بدون حرف رفتم تو اتاقم که لباسامو عوض کنم که مامان گفت:لباساتو عوض کن زود بیا....
چشمامو کلافه روی هم فشردم...خودم کم بدبختی دارم مامانم شده قوز بالا قوز.....
لباسامو با یه دست تاب و شلوارک تنگ صورتی عوض کردم....
دستی به گردن کبودم که حاصل کار آرمین بود کشیدم و زیر لب گفتم: عوضی وحشی....
مجبور شدم تو این گرما به جای تاب یه یقه اسکی تنم کنم.....
از اتاق رفتم بیرون که مامان تا خواست چیزی بگه با تعجب نگاهی به لباسم انداخت و گفت:وا دختر تو این گرما این چه لباسیه پوشیدی؟!....
_اخه چیزه مامان....میدونید بالاتنم سردشه و پایین تنم گرمشه....
یه نگاهی بهم انداخت که یعنی خیلی دیوونه ای خداشفات بده.....
بیتوجه خواستم به سمت اشپزخونه برم که صداش بلند شد:بیا اینجا ببینم....
حرصی چشمامو تو کاسه چرخوندم و برگشتم و رفتم رو مبل روبروش نشستم و با حرص گفتم:بله مامان جان حرفی دارید در خدمتم.....
_چرا موبایلت خاموش بود؟!....
_شارژش تموم شده بود...
چشمامو مثله بازپرس ها ریز کرد و گفت:بگو ببینم دیشب کدوم گوری بودی؟!....
تکیه دادم به مبل و گفتم:خونه مهلقا اینا بودم....
_چرا یه خبر ندادی؟!...
_خب گوشی منو مهلقا ک شارژ نداشت ...مامان باباشم خونه نبودن....تلفن خونشونم قطع بود...فکر کردم حدس میزدی خودت که من خونشونم ....
سری تکون داد و با شک گفت:که اینطور....ولی دفعه آخرت باشه از این کارا میکنیا....
سری تکون دادم و بلند شدم و محکم گونشو بوسیدم و گفتم:چشم..
و رفتم تو اتاقم....
بدون حرف رفتم تو اتاقم که لباسامو عوض کنم که مامان گفت:لباساتو عوض کن زود بیا....
چشمامو کلافه روی هم فشردم...خودم کم بدبختی دارم مامانم شده قوز بالا قوز.....
لباسامو با یه دست تاب و شلوارک تنگ صورتی عوض کردم....
دستی به گردن کبودم که حاصل کار آرمین بود کشیدم و زیر لب گفتم: عوضی وحشی....
مجبور شدم تو این گرما به جای تاب یه یقه اسکی تنم کنم.....
از اتاق رفتم بیرون که مامان تا خواست چیزی بگه با تعجب نگاهی به لباسم انداخت و گفت:وا دختر تو این گرما این چه لباسیه پوشیدی؟!....
_اخه چیزه مامان....میدونید بالاتنم سردشه و پایین تنم گرمشه....
یه نگاهی بهم انداخت که یعنی خیلی دیوونه ای خداشفات بده.....
بیتوجه خواستم به سمت اشپزخونه برم که صداش بلند شد:بیا اینجا ببینم....
حرصی چشمامو تو کاسه چرخوندم و برگشتم و رفتم رو مبل روبروش نشستم و با حرص گفتم:بله مامان جان حرفی دارید در خدمتم.....
_چرا موبایلت خاموش بود؟!....
_شارژش تموم شده بود...
چشمامو مثله بازپرس ها ریز کرد و گفت:بگو ببینم دیشب کدوم گوری بودی؟!....
تکیه دادم به مبل و گفتم:خونه مهلقا اینا بودم....
_چرا یه خبر ندادی؟!...
_خب گوشی منو مهلقا ک شارژ نداشت ...مامان باباشم خونه نبودن....تلفن خونشونم قطع بود...فکر کردم حدس میزدی خودت که من خونشونم ....
سری تکون داد و با شک گفت:که اینطور....ولی دفعه آخرت باشه از این کارا میکنیا....
سری تکون دادم و بلند شدم و محکم گونشو بوسیدم و گفتم:چشم..
و رفتم تو اتاقم....
۷.۶k
۳۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.