طـــــــــــوفان عشــق❄ پـــــــارت هفده❄ مــــــهدیه عسگ
#طـــــــــــوفان_عشــق❄ #پـــــــارت_هفده❄ #مــــــهدیه_عسگری❄
بـــــا صدای زنگ گوشیم به زور لای چشمامو باز کردم و جد و آباد کسی و که پشت خط بود و مورد عنایت قرار دادم........
-هان؟؟؟؟؟؟؟
صدای پر از حــــــرص مهلقا از پشت تلفــــــن بلند شد:هان و زهر مار دختره ی نکبت....پاشو گمشـــــو حاضـــــر شو الان میام دنبالت....نیم ساعت دیگه اومدم نبودی دم در دارت میــــــــزنم.....
بـدون ایـنکه بزاره حـرفی بزنم زد و قطع کــــــــــرد....
کلافـــــه روی تخت نشستم و به سقف خیره شـــــدم و گفتم:خـــدای واسه بلاهای پشت سر همـــــت شکر.....
از جام بلند شــــــدم و رفتم به سمت سرویس بهـــــــداشتی اتاقم و دست و صورتمو شستم و اومدم بیـــــرون و به سمت کمدم رفتم....
بی حوصله برخلاف قبلا که کلی معطل میکردم تا لباس انتخاب کنم یه مانتوی بلند و اندامی مشکی و شلوار و شال و سفید و کشیدم بیرون و بی حال پوشیدم و بدون اینکه آرایش کنم کفشامو برداشتم و بردم دم در تا بپوشم....
درو باز کردم که مزدا ۳ مشکی مهلقا رو دیدم که رو بروی در پارک کرده....
درو باز کردم و نشستم و عادی سلام کردم که قیافه حرصی مهلقا رو دیدم که آماده ی حمله بود که سریع دستمو گرفتم جلوشو گفتم:نه مهلقا الان اصلا حوصله ی بحث ندارم خواهشا...
متعجب شد و تا خواست دوباره چیزی بگه گفتم:خواهش میکنم...
ساکت شد و با اخمای درهم مشغول رانندگی شد...
تو یه کوچه بودیم که با یه شاسی بلند بهم خوردیم...معلوم بود از قصد زده...
با مهلقا از ماشین پیاده شدیم و مهلقا با حرص به سمت ماشین رفت و گفت:هوی پیاده شو ببینم مرتیکه....
چون شیشه هاش دودی بود هیچی معلوم نبود....منم کنار ماشین مهلقا وایساده بودم که یهو دستی جلوی دهنم و گرفت و چشمام گشاد شد و تا خواستم کاری کنم چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم....
بـــــا صدای زنگ گوشیم به زور لای چشمامو باز کردم و جد و آباد کسی و که پشت خط بود و مورد عنایت قرار دادم........
-هان؟؟؟؟؟؟؟
صدای پر از حــــــرص مهلقا از پشت تلفــــــن بلند شد:هان و زهر مار دختره ی نکبت....پاشو گمشـــــو حاضـــــر شو الان میام دنبالت....نیم ساعت دیگه اومدم نبودی دم در دارت میــــــــزنم.....
بـدون ایـنکه بزاره حـرفی بزنم زد و قطع کــــــــــرد....
کلافـــــه روی تخت نشستم و به سقف خیره شـــــدم و گفتم:خـــدای واسه بلاهای پشت سر همـــــت شکر.....
از جام بلند شــــــدم و رفتم به سمت سرویس بهـــــــداشتی اتاقم و دست و صورتمو شستم و اومدم بیـــــرون و به سمت کمدم رفتم....
بی حوصله برخلاف قبلا که کلی معطل میکردم تا لباس انتخاب کنم یه مانتوی بلند و اندامی مشکی و شلوار و شال و سفید و کشیدم بیرون و بی حال پوشیدم و بدون اینکه آرایش کنم کفشامو برداشتم و بردم دم در تا بپوشم....
درو باز کردم که مزدا ۳ مشکی مهلقا رو دیدم که رو بروی در پارک کرده....
درو باز کردم و نشستم و عادی سلام کردم که قیافه حرصی مهلقا رو دیدم که آماده ی حمله بود که سریع دستمو گرفتم جلوشو گفتم:نه مهلقا الان اصلا حوصله ی بحث ندارم خواهشا...
متعجب شد و تا خواست دوباره چیزی بگه گفتم:خواهش میکنم...
ساکت شد و با اخمای درهم مشغول رانندگی شد...
تو یه کوچه بودیم که با یه شاسی بلند بهم خوردیم...معلوم بود از قصد زده...
با مهلقا از ماشین پیاده شدیم و مهلقا با حرص به سمت ماشین رفت و گفت:هوی پیاده شو ببینم مرتیکه....
چون شیشه هاش دودی بود هیچی معلوم نبود....منم کنار ماشین مهلقا وایساده بودم که یهو دستی جلوی دهنم و گرفت و چشمام گشاد شد و تا خواستم کاری کنم چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم....
۳.۵k
۰۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.