ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید ، بیا
به وقت « مرگم » اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید ، بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید ، بیا


#سیمین_بهبهانی
دیدگاه ها (۱)

‌چه شب های درازیاشک در هاون اندوه کوبیدمنخوابیدنم رابه پایِ ...

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتن که ...

آن غنچه که نشکفت به گلشـن، شـب ماسـتکامی که روا نمی شود، مطل...

‌من امشب تا سحر خوابم نخواهد بردهمه اندیشه ام اندیشه فرداستو...

مرگ

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط