پارت ۵۸
پارت ۵۸
من : بله
محمدرضا ( دبیر ریاضی تو دبیرستان ) : تو اینجا چیکار می کنی ؟
یه نگاه به اطراف انداختم و وقتی یاشار رو ندیدم ناچار گفتم : دورهمی یکی از دوستام بود منم دعوت کرد منم اومدم .
فک کنم فهمید دروغ میگم چون ریز شده نگام می کرد .
محمدرضا : خوب چیکارا می کنی ؟
من : کار خاصی نمی کنم مثل بقیه زندگیم رو می کنم .
نفس پر صدایی کشید و گفت : آخ یادش بخیر حدود ۳ ساله که همدیگه رو ندیدیم دلم برا اون روزا تنگ شده .
آخرش رفتی داروسازی ؟
من : نه
با تعجب گفت : چرا تو که عاشق اون رشته بودی رتبت بد شد ؟
من : نه رتبم خوب بود ولی ...
همین لحظه یاشار از راه رسید و گفت : من احازه ندادم بره .
لبخندی رو لبای من و آیدا شکل گرفت و هر دو یا چشمک بهم زدیم .
محمدرضا یه آن به عقب برگشت و با دیدن یاشار گفت : شما ؟
یاشار : اینو من باید از تو بپرسم .
شما ؟
محمدرضا : تو دبیرستان دبیر ریاضی دریا بودم .
یاشار : منم شوهرشم .
با این حرفش یهو تمام حالت صورتش عوض شد و با اخم رو به من گفت : ازدواج کردی ؟
من : بله
یاشار : دریا جان میشه بریم تو هم خسته ای .
من : آره بریم منم منتظر تو بودم .
یاشار دستام رو گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد .
آیدا هم پشت سرمون میومد .
برگشتم و عقب رو نگاه کردم که نگاه خشک شدش رو دستامون رو دیدم .
سه سال پیش سه بار اومد خواستگاری ولی هم بابا هم من مخالف بودیم و مامانم تصمیم رو به عهده خودم گذاشت .
فک می کردم ازدواج کرده باشه آخه چن بار از بچه های دوران دبیرستانمون شنیدم که تو کافه با زه دختر دیدنش ولی مثل اینکه ازدواج نکرده .
یاشار : باید هر چی سریعتر بریم منم تونستم اونا رو ببینم و یه قرارداد ببندم باهاشون برای همینم دیر کردم .
من : واقعا ؟
عالی شد پس .
سرش رو تکون داد و به همون ویلایی که قبلا برای گریم رفته بودیم رفت .
یاشار : امشب رو اینجا می مونیم ولی از فردا باید به یه جای دیگه بریم .
من : تمرینا چی میشه ؟
یاشار : شما همش رو تو دانشگاه یاد گرفتید .
من : اره کار با اسلحه و تکواندو و اینا رو همش کار کردیم .
یاشار : نیازی به آموزشای بیشتر نیست فقط باید درباره ماموریت یه چیزایی بگم بهتون .
دیکه تا رسیدن به خونه کسی حرفی نزد و منم که خسته شده بودم خوابیدم .
با صدای آیدا از خواب بلند شدم و به زور خودم رو تا تخت رسوندم و با یادآوری لنز اعصابم داغون شد .
لنز رو بیرون اوردم و بعد از عوض کردن لباسام با لباسای راحتی خوابیدم .
آرش : دریا باید هر چی زودتر برگردیم تهران مامان نگران شده .
من : میگم تو ماموریتم نمیشه چرا گوش نمیدی به من ؟
آرش : تا الان با هزارتا دروغ قانعش کردم الان باز چی بگم بهش ؟
من : نمی دونم الان نمی تونم هیچی بگم .
...
من : بله
محمدرضا ( دبیر ریاضی تو دبیرستان ) : تو اینجا چیکار می کنی ؟
یه نگاه به اطراف انداختم و وقتی یاشار رو ندیدم ناچار گفتم : دورهمی یکی از دوستام بود منم دعوت کرد منم اومدم .
فک کنم فهمید دروغ میگم چون ریز شده نگام می کرد .
محمدرضا : خوب چیکارا می کنی ؟
من : کار خاصی نمی کنم مثل بقیه زندگیم رو می کنم .
نفس پر صدایی کشید و گفت : آخ یادش بخیر حدود ۳ ساله که همدیگه رو ندیدیم دلم برا اون روزا تنگ شده .
آخرش رفتی داروسازی ؟
من : نه
با تعجب گفت : چرا تو که عاشق اون رشته بودی رتبت بد شد ؟
من : نه رتبم خوب بود ولی ...
همین لحظه یاشار از راه رسید و گفت : من احازه ندادم بره .
لبخندی رو لبای من و آیدا شکل گرفت و هر دو یا چشمک بهم زدیم .
محمدرضا یه آن به عقب برگشت و با دیدن یاشار گفت : شما ؟
یاشار : اینو من باید از تو بپرسم .
شما ؟
محمدرضا : تو دبیرستان دبیر ریاضی دریا بودم .
یاشار : منم شوهرشم .
با این حرفش یهو تمام حالت صورتش عوض شد و با اخم رو به من گفت : ازدواج کردی ؟
من : بله
یاشار : دریا جان میشه بریم تو هم خسته ای .
من : آره بریم منم منتظر تو بودم .
یاشار دستام رو گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد .
آیدا هم پشت سرمون میومد .
برگشتم و عقب رو نگاه کردم که نگاه خشک شدش رو دستامون رو دیدم .
سه سال پیش سه بار اومد خواستگاری ولی هم بابا هم من مخالف بودیم و مامانم تصمیم رو به عهده خودم گذاشت .
فک می کردم ازدواج کرده باشه آخه چن بار از بچه های دوران دبیرستانمون شنیدم که تو کافه با زه دختر دیدنش ولی مثل اینکه ازدواج نکرده .
یاشار : باید هر چی سریعتر بریم منم تونستم اونا رو ببینم و یه قرارداد ببندم باهاشون برای همینم دیر کردم .
من : واقعا ؟
عالی شد پس .
سرش رو تکون داد و به همون ویلایی که قبلا برای گریم رفته بودیم رفت .
یاشار : امشب رو اینجا می مونیم ولی از فردا باید به یه جای دیگه بریم .
من : تمرینا چی میشه ؟
یاشار : شما همش رو تو دانشگاه یاد گرفتید .
من : اره کار با اسلحه و تکواندو و اینا رو همش کار کردیم .
یاشار : نیازی به آموزشای بیشتر نیست فقط باید درباره ماموریت یه چیزایی بگم بهتون .
دیکه تا رسیدن به خونه کسی حرفی نزد و منم که خسته شده بودم خوابیدم .
با صدای آیدا از خواب بلند شدم و به زور خودم رو تا تخت رسوندم و با یادآوری لنز اعصابم داغون شد .
لنز رو بیرون اوردم و بعد از عوض کردن لباسام با لباسای راحتی خوابیدم .
آرش : دریا باید هر چی زودتر برگردیم تهران مامان نگران شده .
من : میگم تو ماموریتم نمیشه چرا گوش نمیدی به من ؟
آرش : تا الان با هزارتا دروغ قانعش کردم الان باز چی بگم بهش ؟
من : نمی دونم الان نمی تونم هیچی بگم .
...
۱۷۶.۹k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.