𝗉𝖺𝗋𝗍14
#𝗉𝖺𝗋𝗍14
شب شده بود همینجوری داشتم تو خیابونا میچرخیدم که اخر رسیدم عمارت..
وارد عمارت که شدم تمام خاطراتی که با پدر مادرم داشتم جلو چشام اومد...
که عصبی شدم تمام وسایلی که اطرافم بودن رو شکستم...
بعد نشستم رو زمین و شروع به داد بیداد کردم...
-حالا چجوری به ا.ت بگم؟..
نه اون نباید چیزی از این ماجرا بفهمه جوری رفتار میکنم که انگار اتفاقی نیوفتاده..
ولی اخهه نمیشهه
بلند شدم و به سمت اتاق ا.ت حرکت کردم..
خواستم درو باز کنم که انگار یه چیزی مانع شده بود..
درو با فشار هل دادم که با ا.ته ای رو زمین افتاده بود رو به رو شدم..
سریع سمتش رفتم که بدنش یخ کرده بود بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و سریع به دکتر شخصی عمارت زنگ زدم که خودشو سریع رسوند..
$چیشده
-نمیدونم اومدم دیدم افتاده رو زمین
$دروغ نگو جونگ کوک چه بلایی سرش اوردی
-میگم که کاریش نکردم اومدم دیدم افتاده رو زمین..
نکنه فمیده
$چیو فهمیده
-‹همه چیو میگه›
$نگران نباش چیزی نیس بهش شک وارد شده خوب میشه..
یه چنتا قرص مینویسم بخر بده سر موقع بخوره اونجوری بدنش مقام میشه و دیگه بر اثر این جور چیزا از حال نمیره..
-باشه ممنون
جین‹همون دکتر›رو تا دم در همراهی کردم و از همونجا به یکی از بادیگاردا گفتم بره قرصای ا.ت رو بگیره..
بعد خدمم رفتم پیش ا.ت رو تخت دراز کشیدم..
-اصن چرا من نگرانش شدم؟
چرا به فکرشم؟
اصن چرا برام مهم بود؟
من هنوزم اون روزو فراموش نکردم.
پس هنوزم ازش متنفرم
از رو تخت بلند شدم و به اتاق خدم رفتم..
"صب"
ا.ت:
با برخورد نور به چشام از خواب بلند شدم...
که دیدم رو میز سِرُم...این چیزاست
تازه یادم افتاد که دیشب چه اتفاقی افتاده.
اشک تو چشام حلقه زد..
از رو تخت بلند شدم و رفتم پایین که دیدم جونگ کوک قاب عکسه پدر مادرشو داره میزاره رو میز و شمع هارو روشن میکنه..
رفتم بالا تو اتاقم و از کمدم منم قاب عکسه پدر مادرمو برداشتم و بغلش کردم رفتم پایین..
قاب عکسه پدر مادرمو کنار قاب عکس پدر مادره جونگ کوک گذاشتم و نشستم رو زمین و شروع به گریه کردم..
که جونگ کوکم با گریه رفت تو اتاقش...
شب شده بود همینجوری داشتم تو خیابونا میچرخیدم که اخر رسیدم عمارت..
وارد عمارت که شدم تمام خاطراتی که با پدر مادرم داشتم جلو چشام اومد...
که عصبی شدم تمام وسایلی که اطرافم بودن رو شکستم...
بعد نشستم رو زمین و شروع به داد بیداد کردم...
-حالا چجوری به ا.ت بگم؟..
نه اون نباید چیزی از این ماجرا بفهمه جوری رفتار میکنم که انگار اتفاقی نیوفتاده..
ولی اخهه نمیشهه
بلند شدم و به سمت اتاق ا.ت حرکت کردم..
خواستم درو باز کنم که انگار یه چیزی مانع شده بود..
درو با فشار هل دادم که با ا.ته ای رو زمین افتاده بود رو به رو شدم..
سریع سمتش رفتم که بدنش یخ کرده بود بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و سریع به دکتر شخصی عمارت زنگ زدم که خودشو سریع رسوند..
$چیشده
-نمیدونم اومدم دیدم افتاده رو زمین
$دروغ نگو جونگ کوک چه بلایی سرش اوردی
-میگم که کاریش نکردم اومدم دیدم افتاده رو زمین..
نکنه فمیده
$چیو فهمیده
-‹همه چیو میگه›
$نگران نباش چیزی نیس بهش شک وارد شده خوب میشه..
یه چنتا قرص مینویسم بخر بده سر موقع بخوره اونجوری بدنش مقام میشه و دیگه بر اثر این جور چیزا از حال نمیره..
-باشه ممنون
جین‹همون دکتر›رو تا دم در همراهی کردم و از همونجا به یکی از بادیگاردا گفتم بره قرصای ا.ت رو بگیره..
بعد خدمم رفتم پیش ا.ت رو تخت دراز کشیدم..
-اصن چرا من نگرانش شدم؟
چرا به فکرشم؟
اصن چرا برام مهم بود؟
من هنوزم اون روزو فراموش نکردم.
پس هنوزم ازش متنفرم
از رو تخت بلند شدم و به اتاق خدم رفتم..
"صب"
ا.ت:
با برخورد نور به چشام از خواب بلند شدم...
که دیدم رو میز سِرُم...این چیزاست
تازه یادم افتاد که دیشب چه اتفاقی افتاده.
اشک تو چشام حلقه زد..
از رو تخت بلند شدم و رفتم پایین که دیدم جونگ کوک قاب عکسه پدر مادرشو داره میزاره رو میز و شمع هارو روشن میکنه..
رفتم بالا تو اتاقم و از کمدم منم قاب عکسه پدر مادرمو برداشتم و بغلش کردم رفتم پایین..
قاب عکسه پدر مادرمو کنار قاب عکس پدر مادره جونگ کوک گذاشتم و نشستم رو زمین و شروع به گریه کردم..
که جونگ کوکم با گریه رفت تو اتاقش...
۲۵.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.