part15
#part15
"دو هفته بعد"
ا.ت؛
تقریبا دو هفته از اون ماجرا میگذره و هر دومون باهاش کنار اومده بودیم
منم حالم تقریبا به کمک قرصا خوب شده و ضعیفی قلبم خیلی بهتر شده و سیستم ایمنی بدنم قوی شده‹شما تصور کنید که قلبش از 100 در صد 69 درصد خوب شده باید بتونه اون درد ها رو تحمل کنه برای همین خوبش کردم🗿💔›
از اون روز ینی فوت پدر مادرم یه دختری به اسم هایون اومده عمارت و هی با جونگ کوکه...
و به خاطر اون هم خدمتکار عمارت شدم و هی سیلی کتک میخورم:/
~~~~~
+امروزم مث همیشه از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم...
لباس فرمم رو پوشیدم و یه نگاه تو اینه به خودم کردم یه صورت بی روح..
موهامو شونه کردم و لباسمو مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون...
رفتم پیش اجوما که گف که برم میز صبونه رو بچینم..
وسایل رو گذاشتم رو سینی و رفتم تا وسایل رو میز بچینم که اون دختره هایون با تمسخر نگام میکرد..
×لباس خدمتکاری بهت میاد بچه یتیم ‹عمته الاغ🗿🥄›
+بچه یتیم خودتی زنیکه....
حرفمو کامل نزده بودم که یه طرفم صورتم سوخت.
جونگ کوک با عصبانیت بهم نگاه میکرد..
-باز که زبون دراز شدی کتکای چند روز پیش یادت رفته؟
+تقصیر اونه که بهم گف بچه یتیم مگه تقصیر منه که پدر مادرم نیستن
×هه تقصیره توعه که پدر مادرت مردن اگه تو به این ازدواج پا نمیدادی اونا هم خارج نمیرفتن و اینجوری نمیشد..
+از همتون متنفرممم
اینو گفتم و دوییدم رفتم اتاقم که جونگ کوک هم پشت سرم اومد..
ترسیدم و سریع رفتم داخل اتاق و درم قفل کردم..
-درو باز کن‹با عصبانیت›
+نمیخوام هقق برو
-بیشتر از این عصبیم نکن درو باز کن‹با داد›
+برو من درو باز نمیکنم‹با گریه›
"دو هفته بعد"
ا.ت؛
تقریبا دو هفته از اون ماجرا میگذره و هر دومون باهاش کنار اومده بودیم
منم حالم تقریبا به کمک قرصا خوب شده و ضعیفی قلبم خیلی بهتر شده و سیستم ایمنی بدنم قوی شده‹شما تصور کنید که قلبش از 100 در صد 69 درصد خوب شده باید بتونه اون درد ها رو تحمل کنه برای همین خوبش کردم🗿💔›
از اون روز ینی فوت پدر مادرم یه دختری به اسم هایون اومده عمارت و هی با جونگ کوکه...
و به خاطر اون هم خدمتکار عمارت شدم و هی سیلی کتک میخورم:/
~~~~~
+امروزم مث همیشه از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم...
لباس فرمم رو پوشیدم و یه نگاه تو اینه به خودم کردم یه صورت بی روح..
موهامو شونه کردم و لباسمو مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون...
رفتم پیش اجوما که گف که برم میز صبونه رو بچینم..
وسایل رو گذاشتم رو سینی و رفتم تا وسایل رو میز بچینم که اون دختره هایون با تمسخر نگام میکرد..
×لباس خدمتکاری بهت میاد بچه یتیم ‹عمته الاغ🗿🥄›
+بچه یتیم خودتی زنیکه....
حرفمو کامل نزده بودم که یه طرفم صورتم سوخت.
جونگ کوک با عصبانیت بهم نگاه میکرد..
-باز که زبون دراز شدی کتکای چند روز پیش یادت رفته؟
+تقصیر اونه که بهم گف بچه یتیم مگه تقصیر منه که پدر مادرم نیستن
×هه تقصیره توعه که پدر مادرت مردن اگه تو به این ازدواج پا نمیدادی اونا هم خارج نمیرفتن و اینجوری نمیشد..
+از همتون متنفرممم
اینو گفتم و دوییدم رفتم اتاقم که جونگ کوک هم پشت سرم اومد..
ترسیدم و سریع رفتم داخل اتاق و درم قفل کردم..
-درو باز کن‹با عصبانیت›
+نمیخوام هقق برو
-بیشتر از این عصبیم نکن درو باز کن‹با داد›
+برو من درو باز نمیکنم‹با گریه›
۱۶.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.