از من مخفیش نکن! part 6
ات ویو:
نمیتونستم بهش بگم از واکنشش میترسیدم، همینطور که عقب میرفتم نامحسوس فاصلمو زیاد میکردم
اون سمت گاز بود اشپزی میکرد حدودا چند متر باهاش فاصله داشتم
سعی کردم با لحن خونسرد ادامه بدم تا اونم اروم باشه
از استرس با انگشتاش بازی میکرد سرش پایین بود و گهگداری سرش رو بالا میاورد تا برادرش شک نکنه
+خب اون روز تو به من گفتی روی نیمکت بشینم منتظرت بمونم تا از فروشگاه خرید کنی درسته؟
پسر بدون حرف فقط سرش رو تکون میداد همونطور که اشپزی میکرد به خواهرش هم نگاه میکرد
+یادته ساعت چند بود؟ساعت ۱۰شب بود خیلی دیر بود..
+خب..خب وقتی که تو رفتی خیلی دیر کردی ولی من هنوز منتظرت بودم
پسر با تاسف سرشو تکون داد
-اره یادمه، وقتی اومدم گمت کردم نگرانت شدم و کلی ترسیدم, وقتی هم پیدات کردم از ترس مردمک چشمات میلرزید
خب حالا چه ربطی به اون شب داره؟
دختر برای چندثانیه محکم چشماشو بست
+خب ببین، دقیقا همون موقع که منتظرت بودم سه تا مرد مست سمتم اومدن من سعی کردم بهشون توجه نکنم ولی..ولی اونا...
پسر هرثانیه بیشتر از قبل متحیر میشد فقط منتظر بود تا بفهمه خواهرش در اخر چیمیخواد بگه
دختر نگاهی به برادرش کرد و دید نگرانه سعی کرد اهمیت نده و با عجله صحبت میکرد
+خب اونا سمتم اومدن یه کوچه اون پشت بود همونجایی که منو پیدا کردی، به زور بردنم اونجا
من ... من نمیخواستم بزارم بهم نزدیک بشن خیلی تلاش کردم ولی اونا منو بوسیدن!
سرش رو پایین انداخت
+ببخشید داداش نتونستم زودتر از دستشون فرار کنم
دختر بغض کرده بود با به یاداوردن اون لحظات
+من..من واقعا نمیخواستم بخدا راست میگم، خواهش میکنم فکر بدی دربارم نکن من نمیخواستم اینطوری شه
نتونست جلوی احساساتش رو بگیره و بیصدا گریه کرد
تهیونگویو:
با هر حرفش بیشتر شوک میشدم
چیداشت میگفت
یعنی، یعنی اون عوضیا میخواستن بهش تجاوز کنن؟من..من بخاطر چیزی که دست خودش نبوده و میترسیده تا به زبون بیاره امروز انقدر اذیتش کردم؟
چرا منه لعنتی نفهمیدم چرا تنهاش گذاشتم
فکر میکردم وقتی پیشم باشه مواظبشم اما اون دقیقا کنارم بوده و من این همه وقت نفهمیدم!
با شنیدن اینکه اونا بردنش تویکوچه و هی برام توضیح میداد که تقصیر اون نبوده تا من از دستش عصبانی نشم قلبم درد گرفت
سریع به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم
-هیش باشه اروم باش من معذرت میخوام که پیشت نبودم!
آروم از خودم جداش کردم اشکاش رو پاک کردم
-ولی چرا صدام نکردی و کمک نخواستی؟
دیگه نتونست تحمل کنه با صدای بلند گریه میکرد و شاید کمی عصبانی بود
+تهیونگ من صدات کردم! من کلی داد زدم ازت کمک خواستم ولی تو...
+هنوز مشغول خرید بودی ، مگه اون خرید لعنتی چقدر طول میکشید که انقدر منو تنها گذاشتی؟؟
نمیتونستم بهش بگم از واکنشش میترسیدم، همینطور که عقب میرفتم نامحسوس فاصلمو زیاد میکردم
اون سمت گاز بود اشپزی میکرد حدودا چند متر باهاش فاصله داشتم
سعی کردم با لحن خونسرد ادامه بدم تا اونم اروم باشه
از استرس با انگشتاش بازی میکرد سرش پایین بود و گهگداری سرش رو بالا میاورد تا برادرش شک نکنه
+خب اون روز تو به من گفتی روی نیمکت بشینم منتظرت بمونم تا از فروشگاه خرید کنی درسته؟
پسر بدون حرف فقط سرش رو تکون میداد همونطور که اشپزی میکرد به خواهرش هم نگاه میکرد
+یادته ساعت چند بود؟ساعت ۱۰شب بود خیلی دیر بود..
+خب..خب وقتی که تو رفتی خیلی دیر کردی ولی من هنوز منتظرت بودم
پسر با تاسف سرشو تکون داد
-اره یادمه، وقتی اومدم گمت کردم نگرانت شدم و کلی ترسیدم, وقتی هم پیدات کردم از ترس مردمک چشمات میلرزید
خب حالا چه ربطی به اون شب داره؟
دختر برای چندثانیه محکم چشماشو بست
+خب ببین، دقیقا همون موقع که منتظرت بودم سه تا مرد مست سمتم اومدن من سعی کردم بهشون توجه نکنم ولی..ولی اونا...
پسر هرثانیه بیشتر از قبل متحیر میشد فقط منتظر بود تا بفهمه خواهرش در اخر چیمیخواد بگه
دختر نگاهی به برادرش کرد و دید نگرانه سعی کرد اهمیت نده و با عجله صحبت میکرد
+خب اونا سمتم اومدن یه کوچه اون پشت بود همونجایی که منو پیدا کردی، به زور بردنم اونجا
من ... من نمیخواستم بزارم بهم نزدیک بشن خیلی تلاش کردم ولی اونا منو بوسیدن!
سرش رو پایین انداخت
+ببخشید داداش نتونستم زودتر از دستشون فرار کنم
دختر بغض کرده بود با به یاداوردن اون لحظات
+من..من واقعا نمیخواستم بخدا راست میگم، خواهش میکنم فکر بدی دربارم نکن من نمیخواستم اینطوری شه
نتونست جلوی احساساتش رو بگیره و بیصدا گریه کرد
تهیونگویو:
با هر حرفش بیشتر شوک میشدم
چیداشت میگفت
یعنی، یعنی اون عوضیا میخواستن بهش تجاوز کنن؟من..من بخاطر چیزی که دست خودش نبوده و میترسیده تا به زبون بیاره امروز انقدر اذیتش کردم؟
چرا منه لعنتی نفهمیدم چرا تنهاش گذاشتم
فکر میکردم وقتی پیشم باشه مواظبشم اما اون دقیقا کنارم بوده و من این همه وقت نفهمیدم!
با شنیدن اینکه اونا بردنش تویکوچه و هی برام توضیح میداد که تقصیر اون نبوده تا من از دستش عصبانی نشم قلبم درد گرفت
سریع به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم
-هیش باشه اروم باش من معذرت میخوام که پیشت نبودم!
آروم از خودم جداش کردم اشکاش رو پاک کردم
-ولی چرا صدام نکردی و کمک نخواستی؟
دیگه نتونست تحمل کنه با صدای بلند گریه میکرد و شاید کمی عصبانی بود
+تهیونگ من صدات کردم! من کلی داد زدم ازت کمک خواستم ولی تو...
+هنوز مشغول خرید بودی ، مگه اون خرید لعنتی چقدر طول میکشید که انقدر منو تنها گذاشتی؟؟
۲۳.۷k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.