پارت ۲۰۲ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۰۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
سراب با خنده گفت:
_فکر کردی عین این عروس غریبایی؟
با خنده گفتم:
_آره...
مائده با اخم گفتم:
_غلط کردی تو .. مگه ما مردیم؟
_دور از جونتون.. واقعا ممنونم بچه ها..جبران می کنم واستون..
مهتا گفت:
_جبران نکنی من میدونمو تو..
با سرفه ی آشنایی همه اومدن کنار و قد و بالای شاهزاده ی کت و شلوار مشکی با پیرهن سفیدش نمایان شد..
چرا انقدر جذاب شده بود؟ قلبم محکم تر از همیشه می تپید..باورم نمی شد..دوباره اون بغض لعنتی..
با لبخند هردومون به سمت هم قدم برداشتیم .
بخاطر کفشام حسابی اختلاف قدیمون کمتر شده بود..
مشخص بود می خواد هزار تا قربون صدقه نثارم کنه اما بخاطر حضور دوستام نمی تونست..
دستمو گرفت و گفت:
_چقدر ماه شدی..عروسک من ..
لبخند زدم و گفتم:
_مرسی..تو خودت نیم ماهی..منم از تو یاد گرفتم..
با یه حرکت محکم بغلم کرد و گفت:
_نیاز..خیلی ..
قلبم از شدت این همه هیجان محکم می کوبید..
_خیلی چی؟
دلم واسه شنیدن چیزی که می دونستم قراره بشنوم ضعف می رفت..
_خیلی دوست دارم..
از بغلش درومدمو با عشق نگاهش کردم و گفتم :
_منم خیلی..
_خیلی چی؟
_ دوست دارم ..
در ماشینو برام باز کرد و گفت:
_افتخار می دید ملکه ی من؟
کیلو کیلو قند بود که توی دلم آب می شد..
سری تکون دادم و سوار شدم..
با بسته شدن در شیشه ی ماشین رو دادم پایین و با چشم و دهن های باز بچه ها مواجه شدم.
حتما فکرشم نمی کردن نیمای عصبی و اخمو ی من انقدر رمانتیک باشه..!
خندیدم و گفتم:
_آجیا شما هم باما بیاید.
سراب که می دونست تعارف الکی کردم با خنده گفت:
_ممنون آجی..
با لبخند براشون بوس فرستادم و گفتم:
_عاشقتونم..یه دنیا ممنون..
*******
پریماه در گوشم زمزمه کرد:
_لبخند بزن!
با حرص لبخند زدم و گفتم:
_نگاه کن آخه ..با اون لباس مسخره اش چجوری داره می رقصه ..
_حرص نخور..
با حرص کفشمو محکم روی زمین کوبیدم و رفتم سمت نیما و بل لبخند گفتم:
_معرفی نمی کنی عشقم؟
نیما دستشو دور کمرم پیچوندو گفت:
_خواهر آیهان..رفیقم..
لبخند پررنگ تری زدم و گفتم:
_جدی؟
رو به دختره کردم و با لبخند مصنوعی بهش نگاه کردم.
اونم با حرص و پوزخند بهم زل زد .
نیش خندو قاطی لبم کردم و گفتم:
_خیلی خوشحال شدم.
_من بیشتر..
رو به نیما کردم و گفتم:
_عشقم چطوره؟
با رفتن اون عفریته چشمامو به شدت از خشم پر کردم و گفتم:
_این عفریته خانم چی می گفت؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_هیچی نگفت.. داشتن می رقصیدن گفتم زشته شاباش نکنم..
_شاباش ..آره؟
_آره..
چپ چپ نگاش کردم و ازش دور شدم .
با لمس شدن دستم برگشتم سمتش که با دیدن پسر قد بلند و جذابی که دستمو گرفته بود میخکوب شدم.
دستمو از دستش بیرون کشیدم که با خنده گفت:
_وای معذرت می خوام..اول خودمو بهتره معرفی کنم!
بدبین نگاهش کردم.
_آرات ..
سراب با خنده گفت:
_فکر کردی عین این عروس غریبایی؟
با خنده گفتم:
_آره...
مائده با اخم گفتم:
_غلط کردی تو .. مگه ما مردیم؟
_دور از جونتون.. واقعا ممنونم بچه ها..جبران می کنم واستون..
مهتا گفت:
_جبران نکنی من میدونمو تو..
با سرفه ی آشنایی همه اومدن کنار و قد و بالای شاهزاده ی کت و شلوار مشکی با پیرهن سفیدش نمایان شد..
چرا انقدر جذاب شده بود؟ قلبم محکم تر از همیشه می تپید..باورم نمی شد..دوباره اون بغض لعنتی..
با لبخند هردومون به سمت هم قدم برداشتیم .
بخاطر کفشام حسابی اختلاف قدیمون کمتر شده بود..
مشخص بود می خواد هزار تا قربون صدقه نثارم کنه اما بخاطر حضور دوستام نمی تونست..
دستمو گرفت و گفت:
_چقدر ماه شدی..عروسک من ..
لبخند زدم و گفتم:
_مرسی..تو خودت نیم ماهی..منم از تو یاد گرفتم..
با یه حرکت محکم بغلم کرد و گفت:
_نیاز..خیلی ..
قلبم از شدت این همه هیجان محکم می کوبید..
_خیلی چی؟
دلم واسه شنیدن چیزی که می دونستم قراره بشنوم ضعف می رفت..
_خیلی دوست دارم..
از بغلش درومدمو با عشق نگاهش کردم و گفتم :
_منم خیلی..
_خیلی چی؟
_ دوست دارم ..
در ماشینو برام باز کرد و گفت:
_افتخار می دید ملکه ی من؟
کیلو کیلو قند بود که توی دلم آب می شد..
سری تکون دادم و سوار شدم..
با بسته شدن در شیشه ی ماشین رو دادم پایین و با چشم و دهن های باز بچه ها مواجه شدم.
حتما فکرشم نمی کردن نیمای عصبی و اخمو ی من انقدر رمانتیک باشه..!
خندیدم و گفتم:
_آجیا شما هم باما بیاید.
سراب که می دونست تعارف الکی کردم با خنده گفت:
_ممنون آجی..
با لبخند براشون بوس فرستادم و گفتم:
_عاشقتونم..یه دنیا ممنون..
*******
پریماه در گوشم زمزمه کرد:
_لبخند بزن!
با حرص لبخند زدم و گفتم:
_نگاه کن آخه ..با اون لباس مسخره اش چجوری داره می رقصه ..
_حرص نخور..
با حرص کفشمو محکم روی زمین کوبیدم و رفتم سمت نیما و بل لبخند گفتم:
_معرفی نمی کنی عشقم؟
نیما دستشو دور کمرم پیچوندو گفت:
_خواهر آیهان..رفیقم..
لبخند پررنگ تری زدم و گفتم:
_جدی؟
رو به دختره کردم و با لبخند مصنوعی بهش نگاه کردم.
اونم با حرص و پوزخند بهم زل زد .
نیش خندو قاطی لبم کردم و گفتم:
_خیلی خوشحال شدم.
_من بیشتر..
رو به نیما کردم و گفتم:
_عشقم چطوره؟
با رفتن اون عفریته چشمامو به شدت از خشم پر کردم و گفتم:
_این عفریته خانم چی می گفت؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_هیچی نگفت.. داشتن می رقصیدن گفتم زشته شاباش نکنم..
_شاباش ..آره؟
_آره..
چپ چپ نگاش کردم و ازش دور شدم .
با لمس شدن دستم برگشتم سمتش که با دیدن پسر قد بلند و جذابی که دستمو گرفته بود میخکوب شدم.
دستمو از دستش بیرون کشیدم که با خنده گفت:
_وای معذرت می خوام..اول خودمو بهتره معرفی کنم!
بدبین نگاهش کردم.
_آرات ..
۱۰.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.