پارت ۲۰۱ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۰۱ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
چشممو باز کردم..چقدر چهره ام معصومانه شده بود..
از جام بلند شدم و
یه کم راه رفتم .. چقدر تورم بهم میومد.. چرخی زدم و بلند خندیدم.
بقیه با لبخند نگاهم کردند و تبریک گفتن بهم و تعریف و تمجید و ..
رو به دختر عمه ی بابای نیما کردمو و گفتم:
_کارتون حرف نداره عمه جون..دستتون درد نکنه..
دستمو گرفت و گفت:
_من به قولم عمل کردم..خداکنه تو و نیما ام به قولتون عمل کنید..
با تعجب پرسیدم:
_چه قولی؟
_اینکه تا ابد کنار هم عاشق هم دیگه بمونید..
بغلش کردم و گفتم:
_مهربون..فداتون بشم..قول می دم ..حتی بعد از ابدیت!
رژ لب صورتی ..آرایش چشمم به اندازه بود..کمی سایه ی صورتی کم رنگ و رژ صورتی ملایم.
تورمم آستین دار بود و پوف زیادی نداشت.
طرحش ساده بود..چون مختلط بودیم دلم نمی خواست تور بدن نما و آرایش غلیظ داشته باشم.
کمی از موهامو فر کرده بود و جلوی صورتم ریخته بود.
قرار بود تو تالار باغ بگیریم..ولی هنوز نمی دونستم تالار باغ کجا..چه اهمیتی داشت؟ نمی دونم این همه بی خیالیم از کجا نشات می گرفت..
با گرفتن شماره ی نیما و شنیدن صدای پر انرژی و آهنگ شادی که گذاشته بود تموم دلخوشیام بهم برگشت.
_نیما؟
_جون نیما؟
_کجایی پس؟
_دم در آرایشگاه ام بیا بیرون؟
_جدی؟
_آره عشقم..هول تشی بخوری زمین..آروم..
_کوفت..
صدای خندیدنش هم حرصم داد هم حالمو خوش تر کرد.
چقدر غریب شده بودم؟کاش لاقل نازنین میومد باهام..
از پله ها آروم آروم رفتم پایین ..عمه مینا کمکم کرد و تا انتهای پله ها همراهیم کرد.
_عمه جون شماهم بیاید ...
_نه عزیزم..من با ماشین خودم میام..شما تا اونجا کلی قراره حرفای عاشقانه بزنید..این لذتو ازتون نمی گیرم!
خندیدم و گفتم:
_قربونتون برم..بابت همه چیز ازتون ممنونم .. مرسی واقعا..
_کاری نکردم عزیزم..انشالله خوشبخت بشی.
با باز شدن در و دیدن دوستام بغض گلومو فشرد..
باورم نمی شد..چجوری تونسته بودن خانواده هاشونو راضی کنن و بیان اینجا؟
سراب..مهتا..مائده..پریماه..
بکی یکی بغلشون کردم..
خواستم تشکر کنم که با کنار رفتن مائده و سراب کسیو دیدم که چند وقتی بود ازش خبری نداشتم..
با ناباوری گفتم:
_آرزو..
با لبخند دستمو گرفت..
دلتنگ بغلش بودم..اما مانعی بود به اسم "خراب شدن حرمت ها "
کاش این بغض لعنتی گم میشد از این لحظه ی زندگیم!
_نیاز..چقدر ماه شدی..شدی عین زینب تو سریال سیب ممنوعه..دختر خوشبحال نیما..
لبخند زدم و گفتم:
_دیوونه...
توی نگاهمون هزار تا حرف و دلتنگی بود..
بالاخره مهتا به حرف اومد و این لحظه ی احساسی و پر از راز رو شکست و گفت:
_آجی خیلی خوشگل شدیا..
_فدات شم ایشاالله عروسی خودت..
رو به همشون گفتم:
_بچه ها واقعا سوپرایزم کردید..
سراب با خنده گفت:
_فکر کردی.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
چشممو باز کردم..چقدر چهره ام معصومانه شده بود..
از جام بلند شدم و
یه کم راه رفتم .. چقدر تورم بهم میومد.. چرخی زدم و بلند خندیدم.
بقیه با لبخند نگاهم کردند و تبریک گفتن بهم و تعریف و تمجید و ..
رو به دختر عمه ی بابای نیما کردمو و گفتم:
_کارتون حرف نداره عمه جون..دستتون درد نکنه..
دستمو گرفت و گفت:
_من به قولم عمل کردم..خداکنه تو و نیما ام به قولتون عمل کنید..
با تعجب پرسیدم:
_چه قولی؟
_اینکه تا ابد کنار هم عاشق هم دیگه بمونید..
بغلش کردم و گفتم:
_مهربون..فداتون بشم..قول می دم ..حتی بعد از ابدیت!
رژ لب صورتی ..آرایش چشمم به اندازه بود..کمی سایه ی صورتی کم رنگ و رژ صورتی ملایم.
تورمم آستین دار بود و پوف زیادی نداشت.
طرحش ساده بود..چون مختلط بودیم دلم نمی خواست تور بدن نما و آرایش غلیظ داشته باشم.
کمی از موهامو فر کرده بود و جلوی صورتم ریخته بود.
قرار بود تو تالار باغ بگیریم..ولی هنوز نمی دونستم تالار باغ کجا..چه اهمیتی داشت؟ نمی دونم این همه بی خیالیم از کجا نشات می گرفت..
با گرفتن شماره ی نیما و شنیدن صدای پر انرژی و آهنگ شادی که گذاشته بود تموم دلخوشیام بهم برگشت.
_نیما؟
_جون نیما؟
_کجایی پس؟
_دم در آرایشگاه ام بیا بیرون؟
_جدی؟
_آره عشقم..هول تشی بخوری زمین..آروم..
_کوفت..
صدای خندیدنش هم حرصم داد هم حالمو خوش تر کرد.
چقدر غریب شده بودم؟کاش لاقل نازنین میومد باهام..
از پله ها آروم آروم رفتم پایین ..عمه مینا کمکم کرد و تا انتهای پله ها همراهیم کرد.
_عمه جون شماهم بیاید ...
_نه عزیزم..من با ماشین خودم میام..شما تا اونجا کلی قراره حرفای عاشقانه بزنید..این لذتو ازتون نمی گیرم!
خندیدم و گفتم:
_قربونتون برم..بابت همه چیز ازتون ممنونم .. مرسی واقعا..
_کاری نکردم عزیزم..انشالله خوشبخت بشی.
با باز شدن در و دیدن دوستام بغض گلومو فشرد..
باورم نمی شد..چجوری تونسته بودن خانواده هاشونو راضی کنن و بیان اینجا؟
سراب..مهتا..مائده..پریماه..
بکی یکی بغلشون کردم..
خواستم تشکر کنم که با کنار رفتن مائده و سراب کسیو دیدم که چند وقتی بود ازش خبری نداشتم..
با ناباوری گفتم:
_آرزو..
با لبخند دستمو گرفت..
دلتنگ بغلش بودم..اما مانعی بود به اسم "خراب شدن حرمت ها "
کاش این بغض لعنتی گم میشد از این لحظه ی زندگیم!
_نیاز..چقدر ماه شدی..شدی عین زینب تو سریال سیب ممنوعه..دختر خوشبحال نیما..
لبخند زدم و گفتم:
_دیوونه...
توی نگاهمون هزار تا حرف و دلتنگی بود..
بالاخره مهتا به حرف اومد و این لحظه ی احساسی و پر از راز رو شکست و گفت:
_آجی خیلی خوشگل شدیا..
_فدات شم ایشاالله عروسی خودت..
رو به همشون گفتم:
_بچه ها واقعا سوپرایزم کردید..
سراب با خنده گفت:
_فکر کردی.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
۹.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.