پارت22 اولین سفر تنهایی
#پارت22 #اولین سفر تنهایی
خط صفحه صافه صافه با عجله رفتم پیش دکترو بهش گفتم
من: دکتر دکتر اوا قلبش وایساده (با نفس نفس)
دکتر با سرعت رفت سمت اتاق چندتا پرستارم اومدن اوا همونجا داشت گریه میکرد پرستارا گفتن که باید بریم بیرون دست اوا رو گرفتمو رفتیم بیرون از اتاق پرده اتاق کشیده نبود و میتونستیم از پشت شیشه ببینیم دکتر به اتارا شک وارد میکرد اما هیچ اتفاقی نمیوفتاد فقط تارا بالا پایین میشد برای بار ششم شک وارد کرد اما هیچ اتفاقی نیوفتاد اوا انقدر گریه کرده بود که با زانو افتاد رو زمینو دوباره شروع کرد به گریه کردن دکتر خواست بیاد بیرون ولی انگاه پشیمون شدو دوباره برگشت و یه شک قوی تر زد..
(یک ساعت بعد)
هیچ اتفاقی تا الان نیوفتاده دکتر گفت اگر تا امشب هیچی نشه باید وسیله هارو ازش جدا کنیم به مامان بابای تارا هرچه زنگ میزدیم جواب نمیدادن حالم خیلی بد بود حس خیلی بدی داشتم دوست داشتم دیگه توی این دنیا نباشم خیلی اعصابم خورد شده بود توی این چند روزه خیلی شلخته شده بودم حوصله خودمم نداشتم (ریش نداره که بخوام بگم ریشاش بلند شده😂) رفتم بیرون یه بادی به کلم بخوره موقعی که برگشتم دیدم اوا تو حیاط نشسته و بلند بلند گریه میکنه استرس گرفتم با بدو رفتم طرفش فکر کردم برای تارا اتفاقی افتاده موقعی که بهش رسیدم گفتم
من: اوا اوا چیشده؟
اواسرشو بلند کردو نگام کرد میخواست حرف بزنه گریش نمیزاشت گرفتمشو داد زدم
من: بنال میگم بهت چی شده چرا گریه میکنی
یکم اروم تر شد وای به سکسکه افتاده بود
اوا: دک.... تر...... گ.... فت
یهو از پشت صدای دکتر اومد
دکتر: تارا خانم.......
خط صفحه صافه صافه با عجله رفتم پیش دکترو بهش گفتم
من: دکتر دکتر اوا قلبش وایساده (با نفس نفس)
دکتر با سرعت رفت سمت اتاق چندتا پرستارم اومدن اوا همونجا داشت گریه میکرد پرستارا گفتن که باید بریم بیرون دست اوا رو گرفتمو رفتیم بیرون از اتاق پرده اتاق کشیده نبود و میتونستیم از پشت شیشه ببینیم دکتر به اتارا شک وارد میکرد اما هیچ اتفاقی نمیوفتاد فقط تارا بالا پایین میشد برای بار ششم شک وارد کرد اما هیچ اتفاقی نیوفتاد اوا انقدر گریه کرده بود که با زانو افتاد رو زمینو دوباره شروع کرد به گریه کردن دکتر خواست بیاد بیرون ولی انگاه پشیمون شدو دوباره برگشت و یه شک قوی تر زد..
(یک ساعت بعد)
هیچ اتفاقی تا الان نیوفتاده دکتر گفت اگر تا امشب هیچی نشه باید وسیله هارو ازش جدا کنیم به مامان بابای تارا هرچه زنگ میزدیم جواب نمیدادن حالم خیلی بد بود حس خیلی بدی داشتم دوست داشتم دیگه توی این دنیا نباشم خیلی اعصابم خورد شده بود توی این چند روزه خیلی شلخته شده بودم حوصله خودمم نداشتم (ریش نداره که بخوام بگم ریشاش بلند شده😂) رفتم بیرون یه بادی به کلم بخوره موقعی که برگشتم دیدم اوا تو حیاط نشسته و بلند بلند گریه میکنه استرس گرفتم با بدو رفتم طرفش فکر کردم برای تارا اتفاقی افتاده موقعی که بهش رسیدم گفتم
من: اوا اوا چیشده؟
اواسرشو بلند کردو نگام کرد میخواست حرف بزنه گریش نمیزاشت گرفتمشو داد زدم
من: بنال میگم بهت چی شده چرا گریه میکنی
یکم اروم تر شد وای به سکسکه افتاده بود
اوا: دک.... تر...... گ.... فت
یهو از پشت صدای دکتر اومد
دکتر: تارا خانم.......
۳.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.