پارت23 اولین سفر تنهایی
#پارت23 #اولین سفر تنهایی
دکتر: تارا خانم به هوش اومدن
چنان شوق کردم بلند شدمو با داد (از سر خوشحالی) گفتم
من: راست میگی؟
دکتر: باهات شوخی دارم؟
فقط میدونم دوییدمو رفتم داخل سالن با گیجی دنبال اتاق تارا میگشتم موقعی که رسیدم دیدم که تارا داخل اتاق نیست رفتم پیش صندوق پذیرش ازشون پرسیدم گفتن که فرستادنش بخش اتاق20 خواستم برم که اوا جلوم سبز شد گفت
اوا: منم میام
من: خو بیا جلوتو نگرفتم که
اوا: دهنتو ببند الانم بس نمیکنی؟
دستشو گرفتمو بردم سمت اتاقی که تارا هست وقتی رسیدیم در زدیم صدایی نیومد فک میکردم که کس دیگه ای هم اتاقی تارا باشه پس به اوا گفتم تو برو اگه مشکلی نبود بگو منم بیاد اوا رفت تو بعد سریع اومد بیرون گفت
اوا: بیا
رفتم داخل اتاق تارا خوابیده بود کسی هم تو اتاق نبود هیج تخت دیگه ای هم نبود که بخوام بگم هم اتاقی داره منو اوا رفتیم جلو اوا رفت دستشو گرفتو بوسش کرد و زد زیر گریه یهو تارا یکم تکون خورد اوا سرشو ازروی تخت بلند کردو با شوق بلند شد تارا چشاشو باز کردو با گیجی دورو برشو نگاه کرد رسید به منو اوا اول نگاهش عادی بود بعد رنگ تعجب گرفت گفت
تارا: اینجا کجاست من اینجا چیکار میکنم؟ شما کی هستین؟
من اوا تعجب کردیم باهم گفتیم
من و اوا: مارو نمیشناسی؟
تارا نگاهشو بین منو اوا چرخوندو گفت
تارا: نه چرا باید بشناسم؟
اوا با ترس نگام کردو گفت
اوا: نکنه فراموشی گرفته؟
با نگاه گیج نگاهش کردمو گفتم
من: الان میرم از دکتر میپرسم
اوا پیش تارا موند و منم رفتم پیش دکتر رسیدم به در اتاق دکتر در زدم
دکتر: بفرمایید
رفتم داخل دکتر بلند شدو نشست گفتم
من: ببخشید اومدم در مورد تارا حرف بزنم
دکتر: مشکلی براش پیش اومده؟
من: یعنی شما متوجه هیچی توی سر تارا نشدید؟
دکتر گیج نگام کردو گفت
دکتر: نه ما اصلا چیز غیر عادی ندیدیم چیزی شده؟
من: دکتر چطور ممکنه چیزی ندیده باشید؟ تارا یادش نمیاد ماها کی هستیم
دکتر تعجب کردوگفت
دکتر: چی؟ فراموشی؟ ولی توی عکسی که مال از سرش گرفتیم چیزی نیست!
یهو بلند شدو یه عکسی که انگار مال سر تارا بود گذاشتش روی یه تابلویی(اسمشو بلد نیستم😂) و با دقت بش خیره شد روشو برگردوند طرفم و گفت
دکتر: بیا اینجا خودت ببین
رفتم پیشش وایسادم و دقیق شدم روی عکس دکتر گفت
دکتر: نگاه کن هیچ چیز غیر عادیی نیست زیاد از این چیزا سر در نمیاوردم ولی میدونستم که یه سر سالمه دکتر گفت
دکتر: بیا بریم پیش این تارا خانم ببینم مشکلش چیه
رفتیم رسیدیم به اتاق در زدم اوا اومد درو باز کرد توی نگاهش ناراحتی بود رفتیم داخل تارا هنوز داشت با حالت گیج و اعصبانی نگاه میکرد دکتر رفت پیشش و رو به ما کرد گفت میشه برین بیرون؟ تعجب کردم ولی بعد دست اوا رو گرفتم و بردم بیرون ربع ساعت بیرون بودیم که یهو صدای دکتر اومد که از داخل اتاق گفت
دکتر: بیاین تو (باحالت داد)
رفتیم داخل دکتر به اوا گفت تو اینجا بمون من با برادرت کار دارم یهو احساس کردم یه ترسی اومد تو چشمای تارا دکتر که نگاهو دید سریع منو کشید بیرون و گفت
دکتر: راستش......
دکتر: تارا خانم به هوش اومدن
چنان شوق کردم بلند شدمو با داد (از سر خوشحالی) گفتم
من: راست میگی؟
دکتر: باهات شوخی دارم؟
فقط میدونم دوییدمو رفتم داخل سالن با گیجی دنبال اتاق تارا میگشتم موقعی که رسیدم دیدم که تارا داخل اتاق نیست رفتم پیش صندوق پذیرش ازشون پرسیدم گفتن که فرستادنش بخش اتاق20 خواستم برم که اوا جلوم سبز شد گفت
اوا: منم میام
من: خو بیا جلوتو نگرفتم که
اوا: دهنتو ببند الانم بس نمیکنی؟
دستشو گرفتمو بردم سمت اتاقی که تارا هست وقتی رسیدیم در زدیم صدایی نیومد فک میکردم که کس دیگه ای هم اتاقی تارا باشه پس به اوا گفتم تو برو اگه مشکلی نبود بگو منم بیاد اوا رفت تو بعد سریع اومد بیرون گفت
اوا: بیا
رفتم داخل اتاق تارا خوابیده بود کسی هم تو اتاق نبود هیج تخت دیگه ای هم نبود که بخوام بگم هم اتاقی داره منو اوا رفتیم جلو اوا رفت دستشو گرفتو بوسش کرد و زد زیر گریه یهو تارا یکم تکون خورد اوا سرشو ازروی تخت بلند کردو با شوق بلند شد تارا چشاشو باز کردو با گیجی دورو برشو نگاه کرد رسید به منو اوا اول نگاهش عادی بود بعد رنگ تعجب گرفت گفت
تارا: اینجا کجاست من اینجا چیکار میکنم؟ شما کی هستین؟
من اوا تعجب کردیم باهم گفتیم
من و اوا: مارو نمیشناسی؟
تارا نگاهشو بین منو اوا چرخوندو گفت
تارا: نه چرا باید بشناسم؟
اوا با ترس نگام کردو گفت
اوا: نکنه فراموشی گرفته؟
با نگاه گیج نگاهش کردمو گفتم
من: الان میرم از دکتر میپرسم
اوا پیش تارا موند و منم رفتم پیش دکتر رسیدم به در اتاق دکتر در زدم
دکتر: بفرمایید
رفتم داخل دکتر بلند شدو نشست گفتم
من: ببخشید اومدم در مورد تارا حرف بزنم
دکتر: مشکلی براش پیش اومده؟
من: یعنی شما متوجه هیچی توی سر تارا نشدید؟
دکتر گیج نگام کردو گفت
دکتر: نه ما اصلا چیز غیر عادی ندیدیم چیزی شده؟
من: دکتر چطور ممکنه چیزی ندیده باشید؟ تارا یادش نمیاد ماها کی هستیم
دکتر تعجب کردوگفت
دکتر: چی؟ فراموشی؟ ولی توی عکسی که مال از سرش گرفتیم چیزی نیست!
یهو بلند شدو یه عکسی که انگار مال سر تارا بود گذاشتش روی یه تابلویی(اسمشو بلد نیستم😂) و با دقت بش خیره شد روشو برگردوند طرفم و گفت
دکتر: بیا اینجا خودت ببین
رفتم پیشش وایسادم و دقیق شدم روی عکس دکتر گفت
دکتر: نگاه کن هیچ چیز غیر عادیی نیست زیاد از این چیزا سر در نمیاوردم ولی میدونستم که یه سر سالمه دکتر گفت
دکتر: بیا بریم پیش این تارا خانم ببینم مشکلش چیه
رفتیم رسیدیم به اتاق در زدم اوا اومد درو باز کرد توی نگاهش ناراحتی بود رفتیم داخل تارا هنوز داشت با حالت گیج و اعصبانی نگاه میکرد دکتر رفت پیشش و رو به ما کرد گفت میشه برین بیرون؟ تعجب کردم ولی بعد دست اوا رو گرفتم و بردم بیرون ربع ساعت بیرون بودیم که یهو صدای دکتر اومد که از داخل اتاق گفت
دکتر: بیاین تو (باحالت داد)
رفتیم داخل دکتر به اوا گفت تو اینجا بمون من با برادرت کار دارم یهو احساس کردم یه ترسی اومد تو چشمای تارا دکتر که نگاهو دید سریع منو کشید بیرون و گفت
دکتر: راستش......
۴.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.