پارت 21 اولین سفر تنهایی
#پارت 21 #اولین سفر تنهایی
وقتی بیدار شدم دست لاغرو ضعیف تارا توی دستم بود یهو در باز شد با سرعت دستمو از توی دست تارا در اوردمو چشامو بستم صدای قدما نزدیک ترو نزدیک تر میشد یهو صدای اوا اومد
اوا: این که خودشم تمرگیده یعنی خواست مراقب این باشه ها
دوست داشتم جوابشو بدم ولی شک میکرد دوباره صداش اومد گفت
اوا: بیدار شو ارتام بیدارشو
من:........ سکوت
اوا: هوش با توعم بیدار شو
لای چشامو باز کردمو اروم گفتم
من: لعنت بهت گمشو دیه
اوا: لعنت به خودت پرستارا میخوان لباسا تارا رو عوض کنن
یهو مثل برق گرفته ها بلند شدم اوا فقط نگام کرد مطمئن بودم اگه تارا همچین اتفاقی براش نمیوفتاد الان داشت از خنده غش میکرد ولی از وقتی تارا اینطور شد خنده به لبش نیومده دوتا پرستار اومدن داخل بعد به من نگاه کردن توی انگار داشتن میگفتن گمشو بیرون دیگه
اوا: برو بیرون دیه
رفتم بیرونو درو زدم رفتم روی یکی از نیمکتا نشستم و گوشیمو از توی جیبم در اوردم بازش کردم یه پیامک از طرف ارین بود بازش کردم
ارین:(سلام رفیق خوبی؟ خواستم بگم میتونی هفته دیگه بیای تهران؟
در جوابش گفتم
من: علیک اره هفته بعدی قراره بیام چرا؟
ارین: هفته بعدی یه کاری دارم خواستم ببینم میتونی جام بری دانشگاه درس بدی؟
یکم فکر کردم دیدم کاری ندارم پس قبول کردم
من: عار داش میتونم فقط از کی تا کی؟
ارین: والا نمیدونم تا موقعی که مشکلم حل شه ولی هر موقع دیگه نتونستی یه کی دیگرو میگم بیاد جات
من: اوکی داش
ارین: راستی از همون دختره چه خبر بهتر نشد؟
من: نه رفته تو کما
ارین: عههه میخواین جواب خانوادشو چی بدین؟
من: والا نمیدونم
ارین: خو خاک تو سرت بد بخت بعد عمری خواست دوستشو ببینه ناک اوت شد
من: زر نزن خودم اعصابم خورده
ارین: بیا بزنم
من: گمشو شرت کم
ارین: نه کاری ندارم خدافظ(تیکه پروند)
من: خدافظ
ارین صمیمی ترین دوستمه که از کلاس اول تا الان باهاش دوستم یهو در باز شدو دوتا پرستار اومدن بیرون ولی هرچی صبر کردم اوا نیومد بیرون رفتم داخل دیدم داره زار زار گریه میکنه رفتم از پشت بغلش کردم خواستم بگم گریه نکن اجی گلم یهو با دست زد تو بازوم گفت
اوا: گمشو باز چه نقشه ای داریییی(با حالت گریه)
ازش فاصله گرفتمو زدم تو سرش گفتم
من: ریدم دهنت خوبی بت نیومده
اوا: چقدم خوبی
من: خو بیشعور اومدم دلداریت بدم میزنی؟
اوا: فکر کردم بازم نقشه داری
(اخه اونبار که بغلش کردم اخر سری که خواستم برم یه تخم مرغ توی سرش شکوندم)
یهو صدای بوق بوق دستگاه اکو قلب بلند شد نگاه صفحش کردم دیدم که......
وقتی بیدار شدم دست لاغرو ضعیف تارا توی دستم بود یهو در باز شد با سرعت دستمو از توی دست تارا در اوردمو چشامو بستم صدای قدما نزدیک ترو نزدیک تر میشد یهو صدای اوا اومد
اوا: این که خودشم تمرگیده یعنی خواست مراقب این باشه ها
دوست داشتم جوابشو بدم ولی شک میکرد دوباره صداش اومد گفت
اوا: بیدار شو ارتام بیدارشو
من:........ سکوت
اوا: هوش با توعم بیدار شو
لای چشامو باز کردمو اروم گفتم
من: لعنت بهت گمشو دیه
اوا: لعنت به خودت پرستارا میخوان لباسا تارا رو عوض کنن
یهو مثل برق گرفته ها بلند شدم اوا فقط نگام کرد مطمئن بودم اگه تارا همچین اتفاقی براش نمیوفتاد الان داشت از خنده غش میکرد ولی از وقتی تارا اینطور شد خنده به لبش نیومده دوتا پرستار اومدن داخل بعد به من نگاه کردن توی انگار داشتن میگفتن گمشو بیرون دیگه
اوا: برو بیرون دیه
رفتم بیرونو درو زدم رفتم روی یکی از نیمکتا نشستم و گوشیمو از توی جیبم در اوردم بازش کردم یه پیامک از طرف ارین بود بازش کردم
ارین:(سلام رفیق خوبی؟ خواستم بگم میتونی هفته دیگه بیای تهران؟
در جوابش گفتم
من: علیک اره هفته بعدی قراره بیام چرا؟
ارین: هفته بعدی یه کاری دارم خواستم ببینم میتونی جام بری دانشگاه درس بدی؟
یکم فکر کردم دیدم کاری ندارم پس قبول کردم
من: عار داش میتونم فقط از کی تا کی؟
ارین: والا نمیدونم تا موقعی که مشکلم حل شه ولی هر موقع دیگه نتونستی یه کی دیگرو میگم بیاد جات
من: اوکی داش
ارین: راستی از همون دختره چه خبر بهتر نشد؟
من: نه رفته تو کما
ارین: عههه میخواین جواب خانوادشو چی بدین؟
من: والا نمیدونم
ارین: خو خاک تو سرت بد بخت بعد عمری خواست دوستشو ببینه ناک اوت شد
من: زر نزن خودم اعصابم خورده
ارین: بیا بزنم
من: گمشو شرت کم
ارین: نه کاری ندارم خدافظ(تیکه پروند)
من: خدافظ
ارین صمیمی ترین دوستمه که از کلاس اول تا الان باهاش دوستم یهو در باز شدو دوتا پرستار اومدن بیرون ولی هرچی صبر کردم اوا نیومد بیرون رفتم داخل دیدم داره زار زار گریه میکنه رفتم از پشت بغلش کردم خواستم بگم گریه نکن اجی گلم یهو با دست زد تو بازوم گفت
اوا: گمشو باز چه نقشه ای داریییی(با حالت گریه)
ازش فاصله گرفتمو زدم تو سرش گفتم
من: ریدم دهنت خوبی بت نیومده
اوا: چقدم خوبی
من: خو بیشعور اومدم دلداریت بدم میزنی؟
اوا: فکر کردم بازم نقشه داری
(اخه اونبار که بغلش کردم اخر سری که خواستم برم یه تخم مرغ توی سرش شکوندم)
یهو صدای بوق بوق دستگاه اکو قلب بلند شد نگاه صفحش کردم دیدم که......
۴.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.