میان عشق و درد
میان عشق و درد
---
پارت اول:
صبح بود و نور خورشید آرام روی پنجرهی اتاق یونا افتاده بود. تهیونگ مثل همیشه زود بیدار شده بود و براش پیام فرستاد: «صبح بخیر!» یونا لبخند زد و جوابش داد. حسش مثل همیشه خوب بود، انگار کسی که همه چیزش رو میدونه کنارته.
تصمیم گرفتن بعد از مدرسه برن پارک. با تهیونگ قدم زدن همیشه حال یونا رو خوب میکرد، یه حس راحت و آسوده که نمیشه توضیح داد. تهیونگ هم نگاهش پر از همون دقت و توجهی بود که فقط به یونا اختصاص داشت.
تو راه مدرسه، با هم میخندیدن. از چیزای کوچیک خوشحال میشدن: صدای پرندهها، بوی گلها، حتی کوچهای که پر از خاطره بود. یونا فکر میکرد این لحظات ساده، همون چیزیه که زندگی رو شیرین میکنه.
تو کلاس، تهیونگ کنار یونا نشست. نگاههای کوتاه و لبخندهای گاهبهگاه، سکوتشون رو پر میکرد. درس مهم بود، ولی بودن کنارش مهمتر بود.
بعد از مدرسه رفتن پارک. خلوت بود و ساکت. فقط صدای پاهاشون روی برگها شنیده میشد. تهیونگ موهای یونا رو کمی کنار زد و گفت: «دلم میخواد همیشه اینجوری باشه.» یونا خندید و سرش رو روی شونهی تهیونگ گذاشت. حس دوستیشون عمیق بود، هیچ چیزی لازم نبود بگن.
خورشید داشت غروب میکرد و رنگ نارنجی روی صورتشون میافتاد. هر خنده، هر نگاه، هر لحظه کنار هم بودن، یه خاطرهی تازه بود که همیشه تو دلشون میموند. اون روز هم مثل هزار روز دیگه تموم شد، ولی یادش همیشه باهاشون بود.
---
---
پارت اول:
صبح بود و نور خورشید آرام روی پنجرهی اتاق یونا افتاده بود. تهیونگ مثل همیشه زود بیدار شده بود و براش پیام فرستاد: «صبح بخیر!» یونا لبخند زد و جوابش داد. حسش مثل همیشه خوب بود، انگار کسی که همه چیزش رو میدونه کنارته.
تصمیم گرفتن بعد از مدرسه برن پارک. با تهیونگ قدم زدن همیشه حال یونا رو خوب میکرد، یه حس راحت و آسوده که نمیشه توضیح داد. تهیونگ هم نگاهش پر از همون دقت و توجهی بود که فقط به یونا اختصاص داشت.
تو راه مدرسه، با هم میخندیدن. از چیزای کوچیک خوشحال میشدن: صدای پرندهها، بوی گلها، حتی کوچهای که پر از خاطره بود. یونا فکر میکرد این لحظات ساده، همون چیزیه که زندگی رو شیرین میکنه.
تو کلاس، تهیونگ کنار یونا نشست. نگاههای کوتاه و لبخندهای گاهبهگاه، سکوتشون رو پر میکرد. درس مهم بود، ولی بودن کنارش مهمتر بود.
بعد از مدرسه رفتن پارک. خلوت بود و ساکت. فقط صدای پاهاشون روی برگها شنیده میشد. تهیونگ موهای یونا رو کمی کنار زد و گفت: «دلم میخواد همیشه اینجوری باشه.» یونا خندید و سرش رو روی شونهی تهیونگ گذاشت. حس دوستیشون عمیق بود، هیچ چیزی لازم نبود بگن.
خورشید داشت غروب میکرد و رنگ نارنجی روی صورتشون میافتاد. هر خنده، هر نگاه، هر لحظه کنار هم بودن، یه خاطرهی تازه بود که همیشه تو دلشون میموند. اون روز هم مثل هزار روز دیگه تموم شد، ولی یادش همیشه باهاشون بود.
---
- ۵.۲k
- ۱۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط