پارت92:
#پارت92:
- بهم بگو ارمیا کجاس؟ داداش من کجاس؟
با مشت های بی جونش به سینم میزد. قلبم به درد اومد. نه از مشتهاش بلکه از این بی قرارهاش!
طاقت دیدن این وضعیتش رو نداشتم. نمیدونم چم شده بود، ولی مدام به خودم میگفتم باید یه کاری کنم آروم بگیره. بی اختیار سرش رو تو بغلم گرفتم.
- هیس...گریه نکن...اون خوبه!
چشم های خیسش رو بهم دوخت و ملتمس گفت:
- پـ ـس مـنو بـ ـبر پـیـشش!
نمیدونم چشمهاش چه جادویی داشت که نمیتونستم در مقابلشون دووم بیارم. چرا اینقدر زود خودم رو باختم؟
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- باشه. قول بده آروم باشی!
دماغش رو بالا کشید و با بغض گفت:
- قـ ـول مـ ـیدم!
با انگشت شصتم اشکهاش رو پاک کردم و گفتم:
- پاشو بریم.
هیچوقت دوست نداشتم اون قیافه شر و شیطون اینقدر گرفته و غمزده بشه. باید تو این شرایط کنارش میموندم، برام مهم نبود که دلیل این کارام چیه فقط اینو میدونستم که نباید تو این شرایط تنهاش میذاشتم.
دستش رو گرفتم و باهم به سمت ماشین رفتیم.
بعد از علاف شدن تو ترافیک بلاخره به بیمارستان رسیدیم. تو طول راه الینا فقط اشک میریخت.
از ماشین پیاده شدیم و به داخل بیمارستان رفتیم. به الینا گفتم روی صندلی بشینه تا با پرستار هماهنگ دیدن ارمیا رو میکردم.
پرستار شاکی گفت:
-آقای رستمی! ما نمیتونم به هر کسی اجازهی ورود رو به اونجا رو بدیم؛ مسولیت داره. درضمن الان هم ساعت ملاقت نیست که!
-ایشون خواهرشون هستن. مطمئن باشین بیشتر از پنج دقیقه طول نمیکشه.
پوفی کرد و گفت:
-باشه. فقط پنج دقیقه! ولی نمیشه تو اتاقشون برن.
-چشم. ممنون!
به سمت الینا که روی صندلی نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود، رفتم.
با دیدنم سرش رو بالا گرفت:
-اجازه داد؟
-آره. بیا بریم.
از جاش بلند شد. انگار که یه وزنه صد کیلویی به پاهاش وصل کرده بودن هر چه قدر که به مراقبتهای ویژه نزدیک میشدیم، قدمهاش آهسته و آهسته تر میشد.
نگاه مرددش رو بهم دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- تـ ـو کـ ـه گفـ ـتـ ـی حـ ـالش خـ ـوبه! چـ ـ ـرا اینـ ـجا اومـ ـدیم؟
به سوالش جواب ندادم و رو به روی اتاق ارمیا ایستادم. و از پشت شیشه بهش خیره شدم.
- بهم بگو ارمیا کجاس؟ داداش من کجاس؟
با مشت های بی جونش به سینم میزد. قلبم به درد اومد. نه از مشتهاش بلکه از این بی قرارهاش!
طاقت دیدن این وضعیتش رو نداشتم. نمیدونم چم شده بود، ولی مدام به خودم میگفتم باید یه کاری کنم آروم بگیره. بی اختیار سرش رو تو بغلم گرفتم.
- هیس...گریه نکن...اون خوبه!
چشم های خیسش رو بهم دوخت و ملتمس گفت:
- پـ ـس مـنو بـ ـبر پـیـشش!
نمیدونم چشمهاش چه جادویی داشت که نمیتونستم در مقابلشون دووم بیارم. چرا اینقدر زود خودم رو باختم؟
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- باشه. قول بده آروم باشی!
دماغش رو بالا کشید و با بغض گفت:
- قـ ـول مـ ـیدم!
با انگشت شصتم اشکهاش رو پاک کردم و گفتم:
- پاشو بریم.
هیچوقت دوست نداشتم اون قیافه شر و شیطون اینقدر گرفته و غمزده بشه. باید تو این شرایط کنارش میموندم، برام مهم نبود که دلیل این کارام چیه فقط اینو میدونستم که نباید تو این شرایط تنهاش میذاشتم.
دستش رو گرفتم و باهم به سمت ماشین رفتیم.
بعد از علاف شدن تو ترافیک بلاخره به بیمارستان رسیدیم. تو طول راه الینا فقط اشک میریخت.
از ماشین پیاده شدیم و به داخل بیمارستان رفتیم. به الینا گفتم روی صندلی بشینه تا با پرستار هماهنگ دیدن ارمیا رو میکردم.
پرستار شاکی گفت:
-آقای رستمی! ما نمیتونم به هر کسی اجازهی ورود رو به اونجا رو بدیم؛ مسولیت داره. درضمن الان هم ساعت ملاقت نیست که!
-ایشون خواهرشون هستن. مطمئن باشین بیشتر از پنج دقیقه طول نمیکشه.
پوفی کرد و گفت:
-باشه. فقط پنج دقیقه! ولی نمیشه تو اتاقشون برن.
-چشم. ممنون!
به سمت الینا که روی صندلی نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود، رفتم.
با دیدنم سرش رو بالا گرفت:
-اجازه داد؟
-آره. بیا بریم.
از جاش بلند شد. انگار که یه وزنه صد کیلویی به پاهاش وصل کرده بودن هر چه قدر که به مراقبتهای ویژه نزدیک میشدیم، قدمهاش آهسته و آهسته تر میشد.
نگاه مرددش رو بهم دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- تـ ـو کـ ـه گفـ ـتـ ـی حـ ـالش خـ ـوبه! چـ ـ ـرا اینـ ـجا اومـ ـدیم؟
به سوالش جواب ندادم و رو به روی اتاق ارمیا ایستادم. و از پشت شیشه بهش خیره شدم.
۹.۸k
۲۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.