پارت

#پارت91:

ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و به الینا گفتم پیدا شه، خودمم پشت سرش پیاده شدم.
سمت نیم‌کت چوبی رفتیم و روی اون نشستیم. پارک خلوته خلوت بود حتی پرنده هم توش پر نمی‌زد.

نمی‌دونستم چطور بحث رو باز کنم و بهش بگم. چند دقیقه رو تو سکوت می‌گذروندیم که الینا کلافه نالید:
-نمی‌خوای حرف بزنی؟ منو مسخره کردی؟

به چشم های عسلیش نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- روز ماموریت همه چی به خوبی پیش می‌رفت همه ی کارامون رو بی نقص انجام داده بودیم ولی مثل همیشه...شانس با ما یار نبود.
دقیقا زمانی که همه چیز داشت تموم می‌شد هومنِ...اسلحه رو از ارمیا می‌گیره و تهدیدمون کرد که اگه نذاریم بره، ارمیا رو خلاص می‌کرد.

بهت رو می‌شد تو تک تک اجزای صورتش دید. چشمم رو از صورتش گرفتم و به رو به رو خیره شدم. نمی‌تونستم تو این وضع ببینمش.

- هومن با تهدید سوئیچ یکی از ماشین‌ها رو ازمون گرفت ولی لحظه ی آخر... ارمیا رو هم وادار کرد ماشین رو برونه. ارمیا نمی‌دونست چیکار کنه بنابراین هرچیزی ک هومن می‌گفت رو انجام می‌داد. تو راهی که می‌رفتن یه دره بود. ارمیا نمی‌خواست ساده به هومن ببازه بخاطر همین....

چشم هاش پر از اشک شد و گفت:
- بخاطر همین چی؟ هان؟ دِ حرف بزن دیگه!
چشم هام رو بستم و گفتم:
- اون...اون ماشین رو سمت دره منحرف کرد.
اشک‌هاش سرازیر شد:
- داری باهام شوخی می‌کنی؟ م...ن...من می‌دونم این یه شوخیه مزخرفه می‌دونم!
دیدگاه ها (۷)

#پارت92:- بهم بگو ارمیا کجاس؟ داداش من کجاس؟با مشت های بی جو...

#پارت93:الینا:یعنی این‌قدر حال داداشیم بد بود؟ این‌قدر حالش ...

#پارت90:از ماشین پیاده شدم خواستم زنگ رو فشار بدم که صدایی م...

#پارت89:‌با یک تصمیم آنی تماس رو وصل کردم، البته لمس گوشی کا...

blackpinkfictions پارت ۲۱

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط