پارت93:
#پارت93:
الینا:
یعنی اینقدر حال داداشیم بد بود؟ اینقدر حالش بد بود که تو مراقبت های ویژه بود؟ آب دهنم رو قورت دادم و کنار سپهر رفتم. وای خدایا! باورم نمیشد. از پشت شیشه، ارمیا با سر و صورت زخمی و کلی دم دستگاه که بهش وصل شده بود، دیدم. قلبم به درد اومد؛ دستم رو روی دهنم گذاشتم. اشک هام یکی، یکی سر خوردن. دیدم تار شده بود؛ بغض داشت خفهام میکرد.
دستم رو روی شیشه گذاشتم و گفتم:
- داداش...داداشیم..؟!
مدام اسمش رو صدا میزدم چشمم هیچکسو جز اون نمیدید.
- مگه... قول...نداده...بودی...چیزیت نشه؟ هان؟ جواب منو بده...!
دیگه طاقت دیدنش تو اون وضع رو نداشتم، پشتم رو به شیشه کردم. روی زمین سر خوردنم همانا با شروع شدن، هقهقام بود.
سپهر کنارم نشست و گفت:
-الینا! آروم باش.
-چجوری آروم باشم؟ هان؟ چجوری؟ اگه جای من بودی این حرفو بهت میزدم، آیا تو آروم میشدی؟
چهرش گرفته شد، انگار که یاد چیزی افتاد؛ ولی چیزی نگفت.
با صورت در هم رفته گفت:
- درکت میکنم!
تعجب تو چشم های اشکیم موج میزد.
سرش رو به طرف مخالفم برگردوند و لبخند تلخی زد:
- میدونی خواهرت تو بغلت جون بده، یعنی چی؟ دردش خیلی از حسی که الان تو داری، بدتره... خیلی بدتر! تو باید خوشحال باشی که هنوز ارمیا رو داری.
از کنارم بلند شد و گفت:
- تو حیاط منتظرتم. در ضمن... دیگه حق نداری گریه کنی! فهمیدی؟
هاج و واج بهش نگاه میکردم که راهش و گرفت و رفت. این چش شده بود؟ اصلاً به اون چه ربطی داشته گریه کنم یا نه؟
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای پرستار از هپروت بیرون اومدم:
-خانم! لطفا دیگه تشریف ببرید؛ وقتتون تمامه.
باشه ی آرومی گفتم و از روی زمین بلند شدم.
آخرین نگاهم رو به ارمیا انداختم و از اونجا رفتم.
داداش مهربونم! نباید این اتفاق براش می افتاد. فقط آرزو میکردم زودتر حالش خوب شه! ما دوقولو بودیم؛ یکیمون که چیزیش بشه دومی داغون میشد.
الینا:
یعنی اینقدر حال داداشیم بد بود؟ اینقدر حالش بد بود که تو مراقبت های ویژه بود؟ آب دهنم رو قورت دادم و کنار سپهر رفتم. وای خدایا! باورم نمیشد. از پشت شیشه، ارمیا با سر و صورت زخمی و کلی دم دستگاه که بهش وصل شده بود، دیدم. قلبم به درد اومد؛ دستم رو روی دهنم گذاشتم. اشک هام یکی، یکی سر خوردن. دیدم تار شده بود؛ بغض داشت خفهام میکرد.
دستم رو روی شیشه گذاشتم و گفتم:
- داداش...داداشیم..؟!
مدام اسمش رو صدا میزدم چشمم هیچکسو جز اون نمیدید.
- مگه... قول...نداده...بودی...چیزیت نشه؟ هان؟ جواب منو بده...!
دیگه طاقت دیدنش تو اون وضع رو نداشتم، پشتم رو به شیشه کردم. روی زمین سر خوردنم همانا با شروع شدن، هقهقام بود.
سپهر کنارم نشست و گفت:
-الینا! آروم باش.
-چجوری آروم باشم؟ هان؟ چجوری؟ اگه جای من بودی این حرفو بهت میزدم، آیا تو آروم میشدی؟
چهرش گرفته شد، انگار که یاد چیزی افتاد؛ ولی چیزی نگفت.
با صورت در هم رفته گفت:
- درکت میکنم!
تعجب تو چشم های اشکیم موج میزد.
سرش رو به طرف مخالفم برگردوند و لبخند تلخی زد:
- میدونی خواهرت تو بغلت جون بده، یعنی چی؟ دردش خیلی از حسی که الان تو داری، بدتره... خیلی بدتر! تو باید خوشحال باشی که هنوز ارمیا رو داری.
از کنارم بلند شد و گفت:
- تو حیاط منتظرتم. در ضمن... دیگه حق نداری گریه کنی! فهمیدی؟
هاج و واج بهش نگاه میکردم که راهش و گرفت و رفت. این چش شده بود؟ اصلاً به اون چه ربطی داشته گریه کنم یا نه؟
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای پرستار از هپروت بیرون اومدم:
-خانم! لطفا دیگه تشریف ببرید؛ وقتتون تمامه.
باشه ی آرومی گفتم و از روی زمین بلند شدم.
آخرین نگاهم رو به ارمیا انداختم و از اونجا رفتم.
داداش مهربونم! نباید این اتفاق براش می افتاد. فقط آرزو میکردم زودتر حالش خوب شه! ما دوقولو بودیم؛ یکیمون که چیزیش بشه دومی داغون میشد.
۵.۵k
۲۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.