دیوانگی نبود که نکرده باشیم ،
دیوانگی نبود که نکرده باشیم ،
خیابانی که روی جدول هایش راه نرفته باشیم
و بارانی که سر و صورتمان را خیس نکرده باشد ،
اتوبانی که صدای جیغ هایمان با سرعتِ ۱۳۰ را نشنیده باشد
و کافه هایی که عطرِ بودنمان با عطرِ دمی هایشان مخلوط نشده باشد...
او ولی دیوانه تر بود؛
ساعت ۵ صبح هوای دریا به سرش میزد
و چله تابستان دلش شبهای ستاره باران کویر را میخواست ،
توی بدترین سرماخوردگی هایم صورتش را میچسباند به صورتم و سهم بوسه های کل سالش را از من میگرفت ،
توی خیابان بلند بلند حرف از دوست داشتنم میزد
و انگشتانش که قفل میشد بین انگشتانم حتی با بی حسی دستهامان هم باز نمیشد این گره کور ...
توی تاکسی دستش را دور گردنم حلقه میکرد و آنقدر از عشقمان میگفت تا چهره درهم رفته راننده را ببیند و از ته دل بخندد ؛
آخ که ضعف میکردم برای این خنده اش ...
صبح زود دلش ترانه خواندن دوتایی را میخواست و خل بازی در آوردن تا جایی که از چشمانم خواب بپرد و اخم هایم بشود خنده یِ لبهام ...
دیوانه اش بودم ولی او دیوانه تر بود ؛
وسطِ زمستان از سوزِ سرما به هم میپیچیدم و هوسِ بستنی سنتی های عمو عباس را میکرد ...
دیوانه بود؛ تو اوج دلدادگی بودیم که هوس رها کردن دستم به سرش زد و رفت ...
دیوانه تر شدم وقتی سرماخوردگی هایم بی بوسه سر شد و صبح هایِ زودم بی صدایش بخیر ...
خیابانی که روی جدول هایش راه نرفته باشیم
و بارانی که سر و صورتمان را خیس نکرده باشد ،
اتوبانی که صدای جیغ هایمان با سرعتِ ۱۳۰ را نشنیده باشد
و کافه هایی که عطرِ بودنمان با عطرِ دمی هایشان مخلوط نشده باشد...
او ولی دیوانه تر بود؛
ساعت ۵ صبح هوای دریا به سرش میزد
و چله تابستان دلش شبهای ستاره باران کویر را میخواست ،
توی بدترین سرماخوردگی هایم صورتش را میچسباند به صورتم و سهم بوسه های کل سالش را از من میگرفت ،
توی خیابان بلند بلند حرف از دوست داشتنم میزد
و انگشتانش که قفل میشد بین انگشتانم حتی با بی حسی دستهامان هم باز نمیشد این گره کور ...
توی تاکسی دستش را دور گردنم حلقه میکرد و آنقدر از عشقمان میگفت تا چهره درهم رفته راننده را ببیند و از ته دل بخندد ؛
آخ که ضعف میکردم برای این خنده اش ...
صبح زود دلش ترانه خواندن دوتایی را میخواست و خل بازی در آوردن تا جایی که از چشمانم خواب بپرد و اخم هایم بشود خنده یِ لبهام ...
دیوانه اش بودم ولی او دیوانه تر بود ؛
وسطِ زمستان از سوزِ سرما به هم میپیچیدم و هوسِ بستنی سنتی های عمو عباس را میکرد ...
دیوانه بود؛ تو اوج دلدادگی بودیم که هوس رها کردن دستم به سرش زد و رفت ...
دیوانه تر شدم وقتی سرماخوردگی هایم بی بوسه سر شد و صبح هایِ زودم بی صدایش بخیر ...
۱.۸k
۱۳ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.