Part 4(کتابخانه، راه آشنایی)
Part 4(کتابخانه، راه آشنایی)
واقعا زیبا بود با اون چشم هایش و موهای
مشکی قهوهای زیباترین رنگی بود که
تابحال دیده بود ا.ت داشت برگه رو امضا می کرد و متوجه اش نشده بود تا اینکه..
_تهیونگ
_آقای کیم تهیونگ
_تهیووونگ
_ته ته
+آخ ببخشید
ویو تهیونگ *
تا حالا کسی ته ته صداش نکرده بود
ولی به جای اینکه ناراحت شه خوشحال بود و احساس ضعف کرد ناگهان
ولی باصدای ا.ت به خودش آمد
+کارات تموم شد؟.... همه رفتن
_آره بیا بهت بگم ولی یک دقیقه
صبر کن برم نسکافه آماده کنم بیام
+باشه (تهیونگ تو حال خودش بود که چرا برای یک دختر ضعف
میره دلش آن همون تهیونگ
نبود تهیونگ قبلی حتی نگاه نمیکرد به یه
دختر ولی الان احساس میکنه قلبش برای اون شخص میتپه..... که ناگهان 2 تا لیوان روی
میز احساس میکنه و ا.ت شروع میکنه)
_خب من میدونم پدرت مافیا هست چون پدر خودمم هم مافیاست
+آقای پارک.؟
_بله.... اون من رو دوست نداره و فکر کنم چیز راجبم نگفته!
+گفته فقط یک دختر داره همین
_چه جالب حداقل همین رو گفته
+خب ادامه بده
_پدرت میومد خانه ما وقتی 6 سالم بود و من رو دید
فهمید که میخواهم
به یک خونه
دیگه برم پس من رو تا اونجا برد و بعدش هر روز به من داخل کتابخانه
راجب مادرم میگفت کسی
که قبل از من اینجا را هدایت میکرد داخل
وصعیت نامه اش گفت میخواهد اینجا به دست من اداره باشه من هیچ وقت اون زن رو ندیدم
ولی فهمیدم از 4 سالگی
که به اینجا می آمدم اون اینجا رو اداره میکرد و یک سال بعد مرد و خب همین
واقعا زیبا بود با اون چشم هایش و موهای
مشکی قهوهای زیباترین رنگی بود که
تابحال دیده بود ا.ت داشت برگه رو امضا می کرد و متوجه اش نشده بود تا اینکه..
_تهیونگ
_آقای کیم تهیونگ
_تهیووونگ
_ته ته
+آخ ببخشید
ویو تهیونگ *
تا حالا کسی ته ته صداش نکرده بود
ولی به جای اینکه ناراحت شه خوشحال بود و احساس ضعف کرد ناگهان
ولی باصدای ا.ت به خودش آمد
+کارات تموم شد؟.... همه رفتن
_آره بیا بهت بگم ولی یک دقیقه
صبر کن برم نسکافه آماده کنم بیام
+باشه (تهیونگ تو حال خودش بود که چرا برای یک دختر ضعف
میره دلش آن همون تهیونگ
نبود تهیونگ قبلی حتی نگاه نمیکرد به یه
دختر ولی الان احساس میکنه قلبش برای اون شخص میتپه..... که ناگهان 2 تا لیوان روی
میز احساس میکنه و ا.ت شروع میکنه)
_خب من میدونم پدرت مافیا هست چون پدر خودمم هم مافیاست
+آقای پارک.؟
_بله.... اون من رو دوست نداره و فکر کنم چیز راجبم نگفته!
+گفته فقط یک دختر داره همین
_چه جالب حداقل همین رو گفته
+خب ادامه بده
_پدرت میومد خانه ما وقتی 6 سالم بود و من رو دید
فهمید که میخواهم
به یک خونه
دیگه برم پس من رو تا اونجا برد و بعدش هر روز به من داخل کتابخانه
راجب مادرم میگفت کسی
که قبل از من اینجا را هدایت میکرد داخل
وصعیت نامه اش گفت میخواهد اینجا به دست من اداره باشه من هیچ وقت اون زن رو ندیدم
ولی فهمیدم از 4 سالگی
که به اینجا می آمدم اون اینجا رو اداره میکرد و یک سال بعد مرد و خب همین
۶.۹k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.