👻رمان:خانه وحشت👻
👻رمان:خانه وحشت👻
پارت 1
معرفی:
سلام من تیانا هستم 18سالمه و با خانواده ام در تهران زندگی میکنم.
من یه برادر کوچیک تر و یه خواهر بزرگتر از خودم دارم؛اسم خواهرم تانیاست و10سال ازم بزرگتره یعنی 28سالشه و تو شرکت کار میکنه و برادرمم اسمش آریاست و دو سال ازم کوچیک تره 16سالشه و کلاس دهمه. پدرمم که پلیسه و به اون معموریت میدن و به ظرف چند ماه میره و معموریتشو انجام میده و مادرمم که تو خونه میمونه.
شروع داستان:
از دانشگاه برگشتم و لباسامو عوض کردمو دست و صورتمو شستمو ولو شدم رو تخت و داشتم با گوشی ور میرفتم که پدرم صدام زد.
پدر تیانا:تیانا دخترم یه لحظه بیا.
رفتم تو پذیرایی دیدم همه رو مبل نشستن رفتم پیش تانیا نشستم .
مادر تیانا:بچه ها ما برای کار پدرتون مجبوریم بریم به جای دیگه اون محل کارش تغییر کرده و مجبوریم از اینجا اسباب کشی کنیم میدونم که چند سال اینجاییم و اینجا رو دوست دارین اما ما مجبوریم.
تانیا و آریا:چشم.
تیانا:بچه ها چرا انقدر زود قبول کردین، اما مادر من به اینجا عادت دارم و نمیخوام جایی برم.
پدر تیانا:اما دخترم اما مجبوریم که بریم.
تانیا:آره تیانا مجبوریم که بریم منم راضی نیستم چون باید منم اونجا یه کار دیگه پیدا کنم.
آریا:ولش کنید این خل و چل مغز نداره همینجا جاش میزاریم😏.
تیانا:تو یکی خفه وگرنه خودم خفت میکنم! باشه پدر اما میدونی که من راضی نیستم.
بعد با نارضایتی پا شدم و رفتم تو اتاقم من اصلا با این موضوع کنار نمیام اما فقط مجبورم !
ادامه دارد:
نویسنده ها: Tina ❤️ Ava
پارت 1
معرفی:
سلام من تیانا هستم 18سالمه و با خانواده ام در تهران زندگی میکنم.
من یه برادر کوچیک تر و یه خواهر بزرگتر از خودم دارم؛اسم خواهرم تانیاست و10سال ازم بزرگتره یعنی 28سالشه و تو شرکت کار میکنه و برادرمم اسمش آریاست و دو سال ازم کوچیک تره 16سالشه و کلاس دهمه. پدرمم که پلیسه و به اون معموریت میدن و به ظرف چند ماه میره و معموریتشو انجام میده و مادرمم که تو خونه میمونه.
شروع داستان:
از دانشگاه برگشتم و لباسامو عوض کردمو دست و صورتمو شستمو ولو شدم رو تخت و داشتم با گوشی ور میرفتم که پدرم صدام زد.
پدر تیانا:تیانا دخترم یه لحظه بیا.
رفتم تو پذیرایی دیدم همه رو مبل نشستن رفتم پیش تانیا نشستم .
مادر تیانا:بچه ها ما برای کار پدرتون مجبوریم بریم به جای دیگه اون محل کارش تغییر کرده و مجبوریم از اینجا اسباب کشی کنیم میدونم که چند سال اینجاییم و اینجا رو دوست دارین اما ما مجبوریم.
تانیا و آریا:چشم.
تیانا:بچه ها چرا انقدر زود قبول کردین، اما مادر من به اینجا عادت دارم و نمیخوام جایی برم.
پدر تیانا:اما دخترم اما مجبوریم که بریم.
تانیا:آره تیانا مجبوریم که بریم منم راضی نیستم چون باید منم اونجا یه کار دیگه پیدا کنم.
آریا:ولش کنید این خل و چل مغز نداره همینجا جاش میزاریم😏.
تیانا:تو یکی خفه وگرنه خودم خفت میکنم! باشه پدر اما میدونی که من راضی نیستم.
بعد با نارضایتی پا شدم و رفتم تو اتاقم من اصلا با این موضوع کنار نمیام اما فقط مجبورم !
ادامه دارد:
نویسنده ها: Tina ❤️ Ava
۲.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.