اسم رمز قست سی و دوم
« اسم رمز 🔪» قست سی و دوم
اون شب، وقتی در باز شد، **مایکی** پشتش ایستاده بود. ولی این بار، تنما رو هم آورده بود. خوابآلود تو بغلش بود، صورتش رو روی شونهی باباش گذاشته بود. یه لحظهای که شبیه گذشته بود... گذشتهای که خیلی وقته از دست رفته بود.
مایکی با صدایی آروم گفت:
«داشت خواب تو رو میدید. هی اسم تو رو صدا میزد.»
دستهام ناخودآگاه بالا رفت. مایکی بدون حرف، تنما رو بهم داد. وقتی بچهم رو تو بغلم گرفتم، قلبم لرزید. با همون صورت معصوم، توی خواب لبخند میزد.
مایکی کنار در ایستاده بود، دستبهسینه، ساکت.
بعد از چند دقیقه، صداش بلند شد.
«یادته میگفتی هیچوقت نمیخوای بچهمون ازمون بترسه؟»
بهش نگاه کردم. نگاهش فرق داشت. نه اون یخ همیشگی بود، نه اون خشم مرموز. انگار خسته بود. انگار یه چیزی توی خودش شکسته بود.
آروم جواب دادم:
«پس چرا گذاشتی بترسه، مایکی؟ چرا گذاشتی منو ببرن؟»
سکوت.
اومد جلوتر، ولی با احتیاط. جوری که تنما رو بیدار نکنه، نشست روی مبل گوشهی اتاق.
با صدایی پایین گفت:
«چون نمیدونستم چجوری ازتون محافظت کنم بدون اینکه همهچی رو از دست بدم.»
چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم. اون لحظه بینمون حرفی نبود. فقط یه جور درک بود… تلخ، ولی واقعی.
مایکی دستش رو توی موهای تنما کشید. لبخند کوچیکی نشست روی لبش.
آروم گفت:
«من هیچوقت پدرِ خوبی نبودم… ولی وقتی با تو بود، میخندید. وقتی با توئه، بچهست.»
سکوت سنگین شد. اونقدر که نفس کشیدن سخت شده بود.
ولی ناگهان، خیلی آهسته، مایکی زمزمه کرد:
**«اگه یه روز... بخوای بریم... با هم... فقط سهتایی... میتونی بازم به من اعتماد کنی؟»**
نگاهش کردم. قلبم توی سینهم کوبید.
جواب ندادم.
اما این بار، برای اولین بار... **نترسیدم.**
اون شب، وقتی در باز شد، **مایکی** پشتش ایستاده بود. ولی این بار، تنما رو هم آورده بود. خوابآلود تو بغلش بود، صورتش رو روی شونهی باباش گذاشته بود. یه لحظهای که شبیه گذشته بود... گذشتهای که خیلی وقته از دست رفته بود.
مایکی با صدایی آروم گفت:
«داشت خواب تو رو میدید. هی اسم تو رو صدا میزد.»
دستهام ناخودآگاه بالا رفت. مایکی بدون حرف، تنما رو بهم داد. وقتی بچهم رو تو بغلم گرفتم، قلبم لرزید. با همون صورت معصوم، توی خواب لبخند میزد.
مایکی کنار در ایستاده بود، دستبهسینه، ساکت.
بعد از چند دقیقه، صداش بلند شد.
«یادته میگفتی هیچوقت نمیخوای بچهمون ازمون بترسه؟»
بهش نگاه کردم. نگاهش فرق داشت. نه اون یخ همیشگی بود، نه اون خشم مرموز. انگار خسته بود. انگار یه چیزی توی خودش شکسته بود.
آروم جواب دادم:
«پس چرا گذاشتی بترسه، مایکی؟ چرا گذاشتی منو ببرن؟»
سکوت.
اومد جلوتر، ولی با احتیاط. جوری که تنما رو بیدار نکنه، نشست روی مبل گوشهی اتاق.
با صدایی پایین گفت:
«چون نمیدونستم چجوری ازتون محافظت کنم بدون اینکه همهچی رو از دست بدم.»
چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم. اون لحظه بینمون حرفی نبود. فقط یه جور درک بود… تلخ، ولی واقعی.
مایکی دستش رو توی موهای تنما کشید. لبخند کوچیکی نشست روی لبش.
آروم گفت:
«من هیچوقت پدرِ خوبی نبودم… ولی وقتی با تو بود، میخندید. وقتی با توئه، بچهست.»
سکوت سنگین شد. اونقدر که نفس کشیدن سخت شده بود.
ولی ناگهان، خیلی آهسته، مایکی زمزمه کرد:
**«اگه یه روز... بخوای بریم... با هم... فقط سهتایی... میتونی بازم به من اعتماد کنی؟»**
نگاهش کردم. قلبم توی سینهم کوبید.
جواب ندادم.
اما این بار، برای اولین بار... **نترسیدم.**
- ۲.۲k
- ۰۶ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط