نامجون بی توجه به چشمان از حدقه بیرون زده یونیونگ مِن مِن
نامجون بیتوجه به چشمان از حدقه بیرون زده یونیونگ مِنمِن کرد: «اممم راستش خب... مردم اینجا به رسوماتشون خیلی پایبندن... میشه بهم بگید چطور باید ازتون درخواست ازدواج کنم؟» بعد از جمله آخر خندید. یونیونگ ماتش برده بود
_ خانم... باید منو ببخشید که اینطور یهویی بهتون گفتم ولی میشه راجبش فکر کنید؟
یونیونگ با اینکه از دست مرد جوان روبهرویش خشمگین بود اما قلبش اجازه فکر کردن به او نمیداد. قلبی که که با صدای تپ تپ میخواست در کنار مرد روبهرویش باشد.
و این آغاز آن دو بود و پایان داستان ما!
خب خب من نازل شدم
الانم دوباره عاف میشم بای بایییی
_ خانم... باید منو ببخشید که اینطور یهویی بهتون گفتم ولی میشه راجبش فکر کنید؟
یونیونگ با اینکه از دست مرد جوان روبهرویش خشمگین بود اما قلبش اجازه فکر کردن به او نمیداد. قلبی که که با صدای تپ تپ میخواست در کنار مرد روبهرویش باشد.
و این آغاز آن دو بود و پایان داستان ما!
خب خب من نازل شدم
الانم دوباره عاف میشم بای بایییی
۳۰۰
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.