ټڪ پاࢪتے
ټڪ پاࢪتے
تک و تنها روی تخته سنگی در کنار آبشار نشسته بود و کتابشو میخوند. کتابی قطور و قدیمی! چند باری میشد که این کتابو میخوند؛آخه هیچکس تو اون روستا اهل کتاب خوندن نبود... تنها کسی که تو خونش کتاب پیدا میشد، چوی یونیونگ بود. یونیونگ هفده ساله مثل خورشید زیبا بود و میدرخشید.
مادربزرگش میگفت وقتی به دنیا اومده بود مثل برف سفید بود و چشمای زردش فقط ده ثانیه باز بودن و زردی چشماش دلیل این بود که مادرش قبل از مرگش اسمشو یونیونگ گذاشت؛یونیونوگ،به معنای خورشید!
غرق در افکارش بود که با صدای بم و مهربونی به خودش اومد.
_ این سومین باریه که امسال داری میخونیش!
سرشو بالا گرفت و بعد با عجله از جا بلند شد. دستپاچه خندید و گفت: «اوه آقای کیم شما منو ترسوندید!» آقای کیم تازه واردی بود که امسال به روستا نقل مکان کرده بود؛ جوان، قدبلند و عینکی بود و همیشه لباسهای مرتب میپوشید.
_ چرا همش کتابای تکراری میخونی؟
_ شما چرا به کتابای دست من دقت کردید؟
اینبار آقای کیم بود که دستپاچه میخندید و با چال گونههایش چشمان یونیونگ را خیره نگاه میداشت. آقای کیم به نقطههای نامشخصی نگاه کرد و گفت: «چون خب راستش منم اهل کتاب خوندم و یه کتابخونه توی خونم دارم... دوست داری اونجارو ببینی؟» یونیونگ آنقدر خوشحال شد که چشمان زردش بیشتر از همیشه درخشید. فکر خواندن کتابهای جدید باعث میشد قلبش به تپش بیوفتد.
_ حتما آقای کیم خوشحال میشم!
_ امممم نامجون... نامجون صدام کنید! آقای کیم... خب راستش یه جوریه...
*در کتابخانه*
_ واو چقدر کتاب!!!
_ هر کدوم که خواستید میتونید بخونید خانم چوی!
حس عجیبی درون یونیونگ شکفت، کیم نامجون اولین کسی بود که او را با نامخانوادگیاش صدا میزد همه اهالی روستا او را یونیونگ خطاب میکردند.
_ راستش اسمم یونیونگه!
نامجون با لحن مهربانش در تحسین او گفت: «چه اسم برازندهای! شما واقعا مثل خورشید درخشندهاید!» یونیونگ به کتابی که از قفسه بیرون کشیده بود چشم دوخت و نجوا کرد:«خورشید همیشه نمیدرخشه!» نامجون که چند قدمی با او فاصله داشت قدمی به جلو برداشت و با لبخند گفت: «اگه خورشید همیشه بدرخشه مردم قدر گرما و زیباییش رو نمیدونن!» گلویش را صاف کرد و گفت: «تو کتابی که برداشتید خونده بودم که گفته بود "چه بسا برای درک عشق باید از دستش بدهی که سرشت انسان چنین است!"» یونیونگ زمزمه کرد: «سرشت انسان چنین است...»
_ میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
یونیونگ نگاهش را از کتاب به او داد و منتظر سوال شد.
_ میخوام رک باشم من... از وقتی به اینجا اومدم شما رو زیر نظر داشتم... البته باید منو بابتش ببخشید...
_ بله؟!
ادامش تو ظرفیت جا نمیشه الان میزارم
تک و تنها روی تخته سنگی در کنار آبشار نشسته بود و کتابشو میخوند. کتابی قطور و قدیمی! چند باری میشد که این کتابو میخوند؛آخه هیچکس تو اون روستا اهل کتاب خوندن نبود... تنها کسی که تو خونش کتاب پیدا میشد، چوی یونیونگ بود. یونیونگ هفده ساله مثل خورشید زیبا بود و میدرخشید.
مادربزرگش میگفت وقتی به دنیا اومده بود مثل برف سفید بود و چشمای زردش فقط ده ثانیه باز بودن و زردی چشماش دلیل این بود که مادرش قبل از مرگش اسمشو یونیونگ گذاشت؛یونیونوگ،به معنای خورشید!
غرق در افکارش بود که با صدای بم و مهربونی به خودش اومد.
_ این سومین باریه که امسال داری میخونیش!
سرشو بالا گرفت و بعد با عجله از جا بلند شد. دستپاچه خندید و گفت: «اوه آقای کیم شما منو ترسوندید!» آقای کیم تازه واردی بود که امسال به روستا نقل مکان کرده بود؛ جوان، قدبلند و عینکی بود و همیشه لباسهای مرتب میپوشید.
_ چرا همش کتابای تکراری میخونی؟
_ شما چرا به کتابای دست من دقت کردید؟
اینبار آقای کیم بود که دستپاچه میخندید و با چال گونههایش چشمان یونیونگ را خیره نگاه میداشت. آقای کیم به نقطههای نامشخصی نگاه کرد و گفت: «چون خب راستش منم اهل کتاب خوندم و یه کتابخونه توی خونم دارم... دوست داری اونجارو ببینی؟» یونیونگ آنقدر خوشحال شد که چشمان زردش بیشتر از همیشه درخشید. فکر خواندن کتابهای جدید باعث میشد قلبش به تپش بیوفتد.
_ حتما آقای کیم خوشحال میشم!
_ امممم نامجون... نامجون صدام کنید! آقای کیم... خب راستش یه جوریه...
*در کتابخانه*
_ واو چقدر کتاب!!!
_ هر کدوم که خواستید میتونید بخونید خانم چوی!
حس عجیبی درون یونیونگ شکفت، کیم نامجون اولین کسی بود که او را با نامخانوادگیاش صدا میزد همه اهالی روستا او را یونیونگ خطاب میکردند.
_ راستش اسمم یونیونگه!
نامجون با لحن مهربانش در تحسین او گفت: «چه اسم برازندهای! شما واقعا مثل خورشید درخشندهاید!» یونیونگ به کتابی که از قفسه بیرون کشیده بود چشم دوخت و نجوا کرد:«خورشید همیشه نمیدرخشه!» نامجون که چند قدمی با او فاصله داشت قدمی به جلو برداشت و با لبخند گفت: «اگه خورشید همیشه بدرخشه مردم قدر گرما و زیباییش رو نمیدونن!» گلویش را صاف کرد و گفت: «تو کتابی که برداشتید خونده بودم که گفته بود "چه بسا برای درک عشق باید از دستش بدهی که سرشت انسان چنین است!"» یونیونگ زمزمه کرد: «سرشت انسان چنین است...»
_ میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
یونیونگ نگاهش را از کتاب به او داد و منتظر سوال شد.
_ میخوام رک باشم من... از وقتی به اینجا اومدم شما رو زیر نظر داشتم... البته باید منو بابتش ببخشید...
_ بله؟!
ادامش تو ظرفیت جا نمیشه الان میزارم
۴۵۶
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.