p
p...21
لینگ هه و لیژان وارد مسافرخانه شدن
ساحب مسافرخانه ..بفرمایید چه میل دارین
لینگ هه..از خانم بفرسید
س/مسافرخانه ..ببخشیدهمسرتون هستن
لیژان..نه اینطور نیست خب نظرت چیه یکم چای بخوریم حوا سرده
لینگ هه..باشه پس لطفا برامون چای بیارید
یکم سکوت بعنیشون بود تااینکه لیژان سکوت بعین شونو شکست
لیژان..خب حالتون چطوره
لینگ هه..خوبم رابطت با دینگ یوشی چطوره ؟
لیژان..بفرمایید چای بنوشید
لیژان برای لینگ هه چای ریخت
نگاهای سنگین لینگ هه به لیژان کلا معلوم بود داشت نگاهش میکرد تا اینکه
یهوو..لینگ هه دینگ یوشی دید که اومد تو مسافرخانه
جوری جلوی لیژان تظاهر کرد که اونو ندیده
دینگ یوشی پشت لیژان بود و داشت بهشون نگاه میکرد
لیژان.. ممنون امشب به لطف تو خیلی بهم خوش گذشت
لینگ هه.. خواهش میکنم
دینگ یوشی ..انگار یکی اینجا خیلی بهش خوش میگذره
لیژان سريع سرشو برگردوند که با چهره عصبی دینگ یوشی مواجه شد
لیژان.. تو اینجا چیکار میکنی
دینگ یوشی.. اینجا بودنم اذیتت میکنه؟
لینگ هه ..شاهزاده دینگ یوشی شماهم اینجایید
دینگ یوشی نوبت توهم میرسه دست لیژان محکم گرفت و کشی به طرف بیرون که ناگهان دست دیگه لیژان کشیده شد
دینگ یوشی.. ولش کن
لینگ هه.. تا وقتی خودش نخواد نمیزارم کسی ببرتش
لیژان.. اروم باشید
لینگ هه ..تو دخالت نکن
دینگ یوشی ..ولش کن گفتم
لینگ هه و اگه نکنم
لیژان.. اروم باش
دینگ یوشی.. تو ساکت باش ..با داد
لینگ هه ..سرش داد نزن
دینگ یوشی ..به تو چه چیکارشی
لینگ هه ..خودت چیکارشی
دینگ یوشی.. من همه کارم اون متعلق به منه
لینگ هه.. به من میکی زر میزنم اونوقت خودت چی
دینگ یوشی.. آره اون مال منه یعنی برده منه متعلق به منه
لیژان با این حرف دینگ یوشی بغض کرد
لینگ هه ..برات متاسفم که اونو به چشم برده میبینی
دینگ یوشی.. به تو ربطی نداره
لیژان داد کافیه
لیژان رو به لینگ هه کرد و گفت
لیژان.. لطفا ولم کن
لینگ هه هنوزم دست لیژان گرفته بود که دینگ یوشی لیژان کشید و دستش از دست لینگ هه جدا شد
دینگ یوشی میخواست بره که خدمتکار اومد جلوش گرفت و گفت چرا داری بین این زوج خراب میکنی
دینگ یوشی.. فهمیدی چی گفتی
خدمتکار.. اره اونا زوج هستن و تو داری دختره به زور میبری میخوایی چیکار کنی
دینگ یوشی شمشیرشو گذاشت رو گردن خدمتکار و با چشمای پر از خشم بهش گفت اگه نمیخوایی خونتو همینجا بریزم زود گورتو گم کن عوضی
بعدش خدمتکار از ترس کنار رفت و دینگ یوشی با حرف خدمتکار عصبی تر شد
لیژان ..ولم دینگ یوشی ولم کن
دینگ یوشی دست لیژان محکم تر گرفت و بهش گفت
دینگ یوشی.. اگه نمیخوایی اون روی سگ منو ببینی همین حالا سوار کالسکه شو
دینگ یوشی لیژان به زور سوار کالسکه کرد و رفتن طرف قصر.....
لینگ هه و لیژان وارد مسافرخانه شدن
ساحب مسافرخانه ..بفرمایید چه میل دارین
لینگ هه..از خانم بفرسید
س/مسافرخانه ..ببخشیدهمسرتون هستن
لیژان..نه اینطور نیست خب نظرت چیه یکم چای بخوریم حوا سرده
لینگ هه..باشه پس لطفا برامون چای بیارید
یکم سکوت بعنیشون بود تااینکه لیژان سکوت بعین شونو شکست
لیژان..خب حالتون چطوره
لینگ هه..خوبم رابطت با دینگ یوشی چطوره ؟
لیژان..بفرمایید چای بنوشید
لیژان برای لینگ هه چای ریخت
نگاهای سنگین لینگ هه به لیژان کلا معلوم بود داشت نگاهش میکرد تا اینکه
یهوو..لینگ هه دینگ یوشی دید که اومد تو مسافرخانه
جوری جلوی لیژان تظاهر کرد که اونو ندیده
دینگ یوشی پشت لیژان بود و داشت بهشون نگاه میکرد
لیژان.. ممنون امشب به لطف تو خیلی بهم خوش گذشت
لینگ هه.. خواهش میکنم
دینگ یوشی ..انگار یکی اینجا خیلی بهش خوش میگذره
لیژان سريع سرشو برگردوند که با چهره عصبی دینگ یوشی مواجه شد
لیژان.. تو اینجا چیکار میکنی
دینگ یوشی.. اینجا بودنم اذیتت میکنه؟
لینگ هه ..شاهزاده دینگ یوشی شماهم اینجایید
دینگ یوشی نوبت توهم میرسه دست لیژان محکم گرفت و کشی به طرف بیرون که ناگهان دست دیگه لیژان کشیده شد
دینگ یوشی.. ولش کن
لینگ هه.. تا وقتی خودش نخواد نمیزارم کسی ببرتش
لیژان.. اروم باشید
لینگ هه ..تو دخالت نکن
دینگ یوشی ..ولش کن گفتم
لینگ هه و اگه نکنم
لیژان.. اروم باش
دینگ یوشی.. تو ساکت باش ..با داد
لینگ هه ..سرش داد نزن
دینگ یوشی ..به تو چه چیکارشی
لینگ هه ..خودت چیکارشی
دینگ یوشی.. من همه کارم اون متعلق به منه
لینگ هه.. به من میکی زر میزنم اونوقت خودت چی
دینگ یوشی.. آره اون مال منه یعنی برده منه متعلق به منه
لیژان با این حرف دینگ یوشی بغض کرد
لینگ هه ..برات متاسفم که اونو به چشم برده میبینی
دینگ یوشی.. به تو ربطی نداره
لیژان داد کافیه
لیژان رو به لینگ هه کرد و گفت
لیژان.. لطفا ولم کن
لینگ هه هنوزم دست لیژان گرفته بود که دینگ یوشی لیژان کشید و دستش از دست لینگ هه جدا شد
دینگ یوشی میخواست بره که خدمتکار اومد جلوش گرفت و گفت چرا داری بین این زوج خراب میکنی
دینگ یوشی.. فهمیدی چی گفتی
خدمتکار.. اره اونا زوج هستن و تو داری دختره به زور میبری میخوایی چیکار کنی
دینگ یوشی شمشیرشو گذاشت رو گردن خدمتکار و با چشمای پر از خشم بهش گفت اگه نمیخوایی خونتو همینجا بریزم زود گورتو گم کن عوضی
بعدش خدمتکار از ترس کنار رفت و دینگ یوشی با حرف خدمتکار عصبی تر شد
لیژان ..ولم دینگ یوشی ولم کن
دینگ یوشی دست لیژان محکم تر گرفت و بهش گفت
دینگ یوشی.. اگه نمیخوایی اون روی سگ منو ببینی همین حالا سوار کالسکه شو
دینگ یوشی لیژان به زور سوار کالسکه کرد و رفتن طرف قصر.....
- ۱.۸k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط