پارت
پارت۵۶
چهره ی نگرانم آرمان رو هم نگران کرد.وقتی جوابی نداد گفتم
_میلاد چرا حرف نمیزنی؟صدات چرا اینجوریه؟
با همون صدا گفت
_اومدن دنبالش...مواظب باش.
گیج گفتم
_منظورت چیه؟
با ترس گفت
_نوشین گردنبندو بهشون نده.یه جای امن بزارش.
_میلاد...
با دیدن قیافه ی آرمان ادامه ی حرفمو خوردم.دوتا دستشو گذاشت رو میز و بیرون رستورانو نگاه میکرد.برگشتم و با دیدن دو نفر که از پشت دیوار شیشه ای رستوران مارو نگاه میکردن گفتم
_بعدا بهت زنگ میزنم.
_نوشین...
گوشیو قط کردم و رو به آرمین گفتم
_اونا کین؟
بلند و شد گفت
_باید بریم.
ایستادم و دوباره نگاهشون کردم.هنوز نگاهمون میکردن.دوتا مرد با کت چرم مشکی و شلوار مشکی.میتونستم حس کنم که جادوگرن.داشتم نگاهشون میکردم که آرمان دستمو کشید و دوییدیم سمت یه در دیگه.دنبالش دوییدم و وقتی به عقب نگاه کردم میدیدم که اونام دنبالمونن.
ادما رو کنار میزد و سریع میدویید.یه نفر که سینی پر از غذا دستش بود رو هول داد و تمام ظرفا با صدای بدی روی زمین افتادن.یکی ازون مردا پاش به سینی گیر کرد و روی زمین افتاد و چند نفر اونجا جمع شدن که باعث شد فاصلمون باهاشون بیشتر شه.
درو که باز کرد روبرومون پلکان اهنی ای بود.دوییدیم سمتش و رفتیم بالا.پلکان حالت پیچ داشت.
دری که به پشت بوم باز میشد قفل بود.آرمان دست آزادشو جلوی در گرفت و با خوندن ورد کوتاهی قفل شکست.درو باز کردیم و رفتیم روی پشت بوم.
دوییدیم و وقتی رسیدیم به لبه ایستادیم.هردو نفس نفس میزدیم.با ترس گفتم.
_اونا کین؟
نگران گفت
_ساحرای ماه.
.
چهره ی نگرانم آرمان رو هم نگران کرد.وقتی جوابی نداد گفتم
_میلاد چرا حرف نمیزنی؟صدات چرا اینجوریه؟
با همون صدا گفت
_اومدن دنبالش...مواظب باش.
گیج گفتم
_منظورت چیه؟
با ترس گفت
_نوشین گردنبندو بهشون نده.یه جای امن بزارش.
_میلاد...
با دیدن قیافه ی آرمان ادامه ی حرفمو خوردم.دوتا دستشو گذاشت رو میز و بیرون رستورانو نگاه میکرد.برگشتم و با دیدن دو نفر که از پشت دیوار شیشه ای رستوران مارو نگاه میکردن گفتم
_بعدا بهت زنگ میزنم.
_نوشین...
گوشیو قط کردم و رو به آرمین گفتم
_اونا کین؟
بلند و شد گفت
_باید بریم.
ایستادم و دوباره نگاهشون کردم.هنوز نگاهمون میکردن.دوتا مرد با کت چرم مشکی و شلوار مشکی.میتونستم حس کنم که جادوگرن.داشتم نگاهشون میکردم که آرمان دستمو کشید و دوییدیم سمت یه در دیگه.دنبالش دوییدم و وقتی به عقب نگاه کردم میدیدم که اونام دنبالمونن.
ادما رو کنار میزد و سریع میدویید.یه نفر که سینی پر از غذا دستش بود رو هول داد و تمام ظرفا با صدای بدی روی زمین افتادن.یکی ازون مردا پاش به سینی گیر کرد و روی زمین افتاد و چند نفر اونجا جمع شدن که باعث شد فاصلمون باهاشون بیشتر شه.
درو که باز کرد روبرومون پلکان اهنی ای بود.دوییدیم سمتش و رفتیم بالا.پلکان حالت پیچ داشت.
دری که به پشت بوم باز میشد قفل بود.آرمان دست آزادشو جلوی در گرفت و با خوندن ورد کوتاهی قفل شکست.درو باز کردیم و رفتیم روی پشت بوم.
دوییدیم و وقتی رسیدیم به لبه ایستادیم.هردو نفس نفس میزدیم.با ترس گفتم.
_اونا کین؟
نگران گفت
_ساحرای ماه.
.
- ۲.۷k
- ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط