پارت

پارت۵۷


_چی میخوان؟
کمی نگاهم کرد و آروم گفت
_تورو...
با تعجب نگاهش کردم .در با صدای بدی باز شد و اون دو نفر اومدن تو.
آرمان دستمو کشید و خودش روبروم قرار گرفت.
یکیشون چشماشو بست و با خوندن وردی دایره ی آتشینی دورمون تشکیل شد.دست آرمانو محکم تر گرفتم.گفتم
_چرا نمیریم؟
_با این نمیشه.
بعد به دایره ی اشاره کرد.
اون یکی جلو اومد و گفت
_گردنبند کجاست؟
آرمان گفت
_نمیدونم از چی حرف میزنی؟
کچله گفت
_ولی ساحره ی جدیدمون میدونه.
آرمان نگاهی بهم انداخت و گفت
_اون چیزی نمیدونه.دارین وقتتونو تلف میکنین.
گفت
_تحویلش بده.با تو کاری نداریم.
عصبانی شدم.نمیخواستم جلوی آرمان ضعیف باشم.
از پشت آرمان بیرون اومدم و گفتم
_اگه منو میخواین بیاین جلو.
دستمو روبروش گرفتم و وردیو خوندم اما هیچ اتفاقی نیفتاد.آرمان آروم گفت
_توی این حصار جادو کار نمیکنه.
اون دونفر پوزخندی زدن و گفتن
_پس هنوز ناشی ای.
از عصبانیت سرخ شده بودم.چشمامو بستم و دستامو مشت کردم.سعی کردم اون لحظه همه ی جادومو توی دستام بیارم.سرم درد میکرد اما ادامه دادم.بادیو که هر لحظه شدید تر میشد و حس میکردم و چشمام هموز بسته بود.باد شدید و شدید تر شد.شنیدم که یکیشون با ترس و تعجب گفت
_طوفان ساحران؟
اون یکی گفت
_امکان نداره...
گرمی خونو بالای لبم حس کردم.ولی ادامه دادم...
صدای خوندن وردی از طرف آرمانو شنیدم و چشمامو باز کردم.خبری از حصار آتشین دورمون نبود و اون دوتا به عقب پرت شدن.
نگاهی به آرمان انداختم و دستشو گرفتم.با پلک بعدی خونه ی میلاد بودیم...
دیدگاه ها (۲۷)

پارت۵۸تا خونه ی عمو رو دیدم افتادم رو زمین.سرم داشت میترکید....

پارت۵۹با تعجب گفتم_گردنبند ساحره ی ماه؟با سر حرفمو تایید کرد...

پارت۵۶چهره ی نگرانم آرمان رو هم نگران کرد.وقتی جوابی نداد گف...

کلیپ جدید واسه رمان❤ ❤ توی پیج اینستای رمانآیدی توی بیو🙂

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط