پارت

پارت۵۸

تا خونه ی عمو رو دیدم افتادم رو زمین.سرم داشت میترکید.اتاق میلاد بودیم.آرمان سریع منو نگه داشت و گفت
_دماغت داره خون میاد دوباره...
انقدر بیحال بودم که نمیتونستم چیزی بگم.در باز شد و میلاد اومد تو.با دیدن ما با تعجب گفت
_چطوری شماها...
با دیدن حال من ادامه حرفشو خورد و سریع اومد به سمتمون.نگران گفت
_چیشد؟
صداشونو واضح نمیشنیدم.حالم خیلی بد بود اصلا انرژی نداشتم.
میلاد گفت
_بزارش رو تخت من.
آرمان بلندم کرد و روی تخت گذاشت.چشمامو بستم و اون لحظه فقط دلم میخواست بخوابم.
***آرمان***
میلاد پرسید
_چیشد؟
_دوتا ساحر ماه دنبالمون بودن.نوشین طوفان ساحرانو احضار کرد.
با تعجب گفت
_امکان نداره...
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.خودمم باورم نمیشد.این جادو هزاران سال بود که توسط کسی احضار نشده بود.ینی فقط جادوگران خیلی قدرتمند و قدیمی میتونستن احضارش کنن.
میلاد رو به من گفت
_بهتره بریم بیرون.باید استراحت کنه.
تازه متوجه صورت میلاد شدم.گوشه ی لبش خونی بود و گونه هاش کبود.چهره ی پر از سوالمو که دید گفت
_خونه ی منم اومدن...گردنبند کجاست؟
گیج گفتم
_کودوم گردنبند؟
_گردنبند ساحره ی ماه...
دیدگاه ها (۱۵)

پارت۵۹با تعجب گفتم_گردنبند ساحره ی ماه؟با سر حرفمو تایید کرد...

پارت۶۰نگاهش قفل شد روی دستای میلاد که روی بازوهام بود.میلاد ...

پارت۵۷_چی میخوان؟کمی نگاهم کرد و آروم گفت_تورو...با تعجب نگا...

پارت۵۶چهره ی نگرانم آرمان رو هم نگران کرد.وقتی جوابی نداد گف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط