اینم سناریوی سوکوکو که خوشحال میشم حمایت کنید
اینم سناریوی سوکوکو که خوشحال میشم حمایت کنید🥹👈👉✨✨🎀
࿐ཽ༵༆ Complementary elements ༆࿐༵
part 1
باران از ساعتی پیش شروع شده بود؛ نرم، آرام و در عین حال سنگین، مثل پردهای که تمام شهر را پشت خودش مخفی کرده باشد. خیابانهای یوکوهاما، زیر نور زرد چراغها، مثل رودخانههایی باریک و بیقرار میدرخشیدند. قطرات باران روی آسفالت میرقصیدند و هر از گاهی صدای عبور یک ماشین، سکوتِ بارانی شهر را میشکست.
در میان این سکوت نمناک، چویا ناکاهارا با قدمهای محکم از پیادهرو بالا میرفت. بارانی بلند مشکیاش، که لبههایش خیس و سنگین شده بود، پشت سرش موج میخورد. موهای نارنجیاش زیر کلاه مشکیاش پنهانشده، اما باز هم چند رشته مو از دو طرف روی چهرهاش افتاده بود.
چشمهای آبی اش برق عجیبی داشت؛ برقی که بین عصبانیتِ پنهان و تمرکز خطرناک در نوسان بود.
او قرار نبود امشب بیرون باشد. قرار نبود اینقدر خیس شود.
اما یک قتلِ عجیب همه چیز را تغییر داده بود.
چویا وارد کوچهای باریک شد؛ کوچهای که با نورهای آبی و قرمز خودروهای پلیس روشن شده بود. چند مأمور در رفتوآمد بودند، اما وقتی او نزدیک شد، نگاهها محترمانه، و تا حدّی ترسآلود، به سمتش چرخید.
— «ناکاهارا سان… بالاخره رسیدین.»
چویا با صدای آرام اما سنگینی پاسخ داد:
— «صحنه رو دست نخورده نگه داشتین؟»
— «بله. همونطوری که دستور دادین. هیچکس وارد نشده.»
چویا سری تکان داد و قدم برداشت، اما درست لحظهای که قصد داشت وارد کوچه فرعی کوچکتر شود، صدایی آشنا پشت سرش آمد. صدایی که کافی بود فقط یک کلمه ادا شود تا تمام عضلات بدن چویا سفت شوند.
— «اوه… گویا دیر رسیدم؟»
چویا بیاختیار دندانهایش را روی هم فشار داد.
دازای اوسامو.
او با لبخندی نیمهخوابآلود، بیخیال و کاملاً آرام جلو میآمد؛ انگار نه انگار وارد صحنه قتلی مرموز شدهاند.
چون پارت اول بود طولانی اش کردم و انتظار دارم شما هم حمایت هاتون زیاد باشه ها😄✨✨✨✨
࿐ཽ༵༆ Complementary elements ༆࿐༵
part 1
باران از ساعتی پیش شروع شده بود؛ نرم، آرام و در عین حال سنگین، مثل پردهای که تمام شهر را پشت خودش مخفی کرده باشد. خیابانهای یوکوهاما، زیر نور زرد چراغها، مثل رودخانههایی باریک و بیقرار میدرخشیدند. قطرات باران روی آسفالت میرقصیدند و هر از گاهی صدای عبور یک ماشین، سکوتِ بارانی شهر را میشکست.
در میان این سکوت نمناک، چویا ناکاهارا با قدمهای محکم از پیادهرو بالا میرفت. بارانی بلند مشکیاش، که لبههایش خیس و سنگین شده بود، پشت سرش موج میخورد. موهای نارنجیاش زیر کلاه مشکیاش پنهانشده، اما باز هم چند رشته مو از دو طرف روی چهرهاش افتاده بود.
چشمهای آبی اش برق عجیبی داشت؛ برقی که بین عصبانیتِ پنهان و تمرکز خطرناک در نوسان بود.
او قرار نبود امشب بیرون باشد. قرار نبود اینقدر خیس شود.
اما یک قتلِ عجیب همه چیز را تغییر داده بود.
چویا وارد کوچهای باریک شد؛ کوچهای که با نورهای آبی و قرمز خودروهای پلیس روشن شده بود. چند مأمور در رفتوآمد بودند، اما وقتی او نزدیک شد، نگاهها محترمانه، و تا حدّی ترسآلود، به سمتش چرخید.
— «ناکاهارا سان… بالاخره رسیدین.»
چویا با صدای آرام اما سنگینی پاسخ داد:
— «صحنه رو دست نخورده نگه داشتین؟»
— «بله. همونطوری که دستور دادین. هیچکس وارد نشده.»
چویا سری تکان داد و قدم برداشت، اما درست لحظهای که قصد داشت وارد کوچه فرعی کوچکتر شود، صدایی آشنا پشت سرش آمد. صدایی که کافی بود فقط یک کلمه ادا شود تا تمام عضلات بدن چویا سفت شوند.
— «اوه… گویا دیر رسیدم؟»
چویا بیاختیار دندانهایش را روی هم فشار داد.
دازای اوسامو.
او با لبخندی نیمهخوابآلود، بیخیال و کاملاً آرام جلو میآمد؛ انگار نه انگار وارد صحنه قتلی مرموز شدهاند.
چون پارت اول بود طولانی اش کردم و انتظار دارم شما هم حمایت هاتون زیاد باشه ها😄✨✨✨✨
- ۲.۵k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط