40 کامنت برای پارت بعد
40 کامنت برای پارت بعد
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۵》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟝》
یکمی گیج شدم.....یعنی چه حرفی بود که با شنیدنش اونقدر شوکه می شدم......
# خب ببین می دونم یکم عجیبه ولی.....
+ولی؟؟؟؟......
# جونگ کوک یه مافیاست
این چه چرت و پرتی داره میگه .......بهش گفتم
+جونگ کوک؟........منظورت جئون جونگ کوکه؟....
# آره
+همین جونگ کوکی من میشناسم دیگه؟
# آره یه مافیاست
یهو بلند زدم زیر خنده......قهقه میزدم.....جوری که صدای خندم توی اتاق به اون بزرگی حسابی پیچیده بود
دختره با تعجب بهم نگاه می کرد......منم انقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود و اشکم دراومده بود......
+وای.....نمیدونی.......چند وقت بود اینجوری از ته دل نخندیده بودم.....واقعا دستت درد نکنه.....
# کجای حرف من خنده داشت؟(جدی)
+خب همه جاش....(خنده)
# میدونم حق داری بخندی ولی خواهش میکنم ساکت باش و به حرفام گوش بده.....
این حرفو که زد ذره جدی شدم......
+خب باشه بگو
# هر حرفی هم زدم هرچقدرم که عجیب بود حرفی نزن....خب؟
با تردید جواب دادم
+باشه
# خوب گوش کن......جئون جونگ کوک.....همون جونگ کوکی که تو میشناسی.....پسر بزرگترین مافیای کره است.......پسر جئون جی هون.....اون جونگ کوکی که تو میشناسی یه پسر کیوت و شیرین و دوست داشتنیه.....اما در واقع یه مافیای خشن و بی رحمه.....درحالی که میگن هیچ کس تا حالا خنده ی واقعیش رو ندیده.....البته مطمئن نیستم............این از جونگ کوک......اما تو........
با تعجب بهش خیره شده بودم......نمی تونستم حرفایی که میزنه رو بفهمم.....
#جونگ کوک گولت زده.......اون از تو استفاده کرده برای نقشه خودش......نمیدونم چه نقشه ایه چون فقط خودش و اعضای خانوادش خبر دارن......اما فقط اینو میدونم که توعم یه طعمه ای......یه وسیله ای هستی که جونگ کوک و پدرش برای رسیدن به خواسته هاشون ازش استفاده می کنن......
+یعنی داری میگی اونا ،منو دزدیدن؟
# اوهوم............بخاطر اینکه تو هم یه مانع بودی برای انجام نشدن کارشون.....
نیشخندی زدم و گفتم
+انتظار داری حرفاتو باور کنم؟
# نه این انتظارو ازت ندارم......چون اگر یه غریبه به من یه همچین حرفایی می زد قطعا باور نمی کردم.....ولی من از همون اول هم گفتم که همهی حرفام واقعیه.....و......هیچ کدومشون دروغ نیست.......
+................(دست به سینه درحالی که نگاهش به یه طرف دیگس)
# جونگ کوک بهت اعتراف کرد درسته؟
یهو نگاهمو بهش دادم و گفتم با تعجب گفتم
+آ....آ...آره
# اونم با گل های داوودی سفید رنگ.....درسته؟
یکمی فکر کردم....(گایز دیدین توی فیلما یه لحظه از یه سکانس یادشون میاد.....یه لحظه میاد و میره سریع.....می خوام اونجوری تصور کنین.....یه لحظه تصویر یه دسته گل داوودی سفید بیاد توی ذهنتون....اونجوری)
یهو یادم اومد اون دسته گله سفید بود
+آره یه دسته گل سفید بود..........
# پس حرف ندیمه ها درست بود.....
+وایسا ببینم اصن تو از کجا میدونی که اون به من اعتراف کرده؟
# بهت می.........
خواست حرف بزنه که نگاهشو به در داد.......
+چی شده؟
# بیا.....
از روی تخت بلند شد.....
+چی شده خب؟
# هیششش فقط دنبالم بیا
دروباز کرد
رفتیم بیرون اتاق ......
دنبالش راه افتادم
راهرو های بزرگ و طولانی داشت.....حتما عمارت بود که انقدر بزرگ بود......اگر یه درصد هم از حرفایی که دختره زد درست باشه این عمارت یکی از مدرک هاشه.....که نشون میده حرفاش درسته......
به بالای پله ها رسیدیم
از یه گوشه پایینو نگاه کردم
جونگ کوک بود
اما با یه استایل دارک و متفاوت
# میبینی؟......این جونگ کوک واقعیه،.....نه اون جونگ کوکی که تو میشناسی.....بایدم بهش بگی ارباب
+هه....(نیشخند) من به این بگم ارباب......من هنوز حرفاتو قبول ندارم بعد انتظار داری به این بگم ارباب......
# خود دانی.....ولی هر کاری می کنی........بکن.....ولی ارباب صداش کن......توی این عمارت هیچ کس به جز پدرش و بقیه ی اعضای خانوادش به اسم کوچیک صداش نمی کنن....هیچ کس.....وقتی بشنوه با کلمه ی دیگه ای حتی، آقای جئون، به جز ارباب صداش کردی .......سیماش قاطی میکنه.......البته در حالت عادی هم سیماش قاطی هست......
+حالا صبر کن واقعی بودن حرفات ثابت بشه بعد.....
دختره حواسشو داد به پایین......
# نگاه کن اون پسره که جلوی جونگ کوک وایساده برادر بزرگشه.....
جونگ کوک داشت با همون پسره که دختره می گفت برادرشه صحبت می کرد......
گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن..............
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۵》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟝》
یکمی گیج شدم.....یعنی چه حرفی بود که با شنیدنش اونقدر شوکه می شدم......
# خب ببین می دونم یکم عجیبه ولی.....
+ولی؟؟؟؟......
# جونگ کوک یه مافیاست
این چه چرت و پرتی داره میگه .......بهش گفتم
+جونگ کوک؟........منظورت جئون جونگ کوکه؟....
# آره
+همین جونگ کوکی من میشناسم دیگه؟
# آره یه مافیاست
یهو بلند زدم زیر خنده......قهقه میزدم.....جوری که صدای خندم توی اتاق به اون بزرگی حسابی پیچیده بود
دختره با تعجب بهم نگاه می کرد......منم انقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود و اشکم دراومده بود......
+وای.....نمیدونی.......چند وقت بود اینجوری از ته دل نخندیده بودم.....واقعا دستت درد نکنه.....
# کجای حرف من خنده داشت؟(جدی)
+خب همه جاش....(خنده)
# میدونم حق داری بخندی ولی خواهش میکنم ساکت باش و به حرفام گوش بده.....
این حرفو که زد ذره جدی شدم......
+خب باشه بگو
# هر حرفی هم زدم هرچقدرم که عجیب بود حرفی نزن....خب؟
با تردید جواب دادم
+باشه
# خوب گوش کن......جئون جونگ کوک.....همون جونگ کوکی که تو میشناسی.....پسر بزرگترین مافیای کره است.......پسر جئون جی هون.....اون جونگ کوکی که تو میشناسی یه پسر کیوت و شیرین و دوست داشتنیه.....اما در واقع یه مافیای خشن و بی رحمه.....درحالی که میگن هیچ کس تا حالا خنده ی واقعیش رو ندیده.....البته مطمئن نیستم............این از جونگ کوک......اما تو........
با تعجب بهش خیره شده بودم......نمی تونستم حرفایی که میزنه رو بفهمم.....
#جونگ کوک گولت زده.......اون از تو استفاده کرده برای نقشه خودش......نمیدونم چه نقشه ایه چون فقط خودش و اعضای خانوادش خبر دارن......اما فقط اینو میدونم که توعم یه طعمه ای......یه وسیله ای هستی که جونگ کوک و پدرش برای رسیدن به خواسته هاشون ازش استفاده می کنن......
+یعنی داری میگی اونا ،منو دزدیدن؟
# اوهوم............بخاطر اینکه تو هم یه مانع بودی برای انجام نشدن کارشون.....
نیشخندی زدم و گفتم
+انتظار داری حرفاتو باور کنم؟
# نه این انتظارو ازت ندارم......چون اگر یه غریبه به من یه همچین حرفایی می زد قطعا باور نمی کردم.....ولی من از همون اول هم گفتم که همهی حرفام واقعیه.....و......هیچ کدومشون دروغ نیست.......
+................(دست به سینه درحالی که نگاهش به یه طرف دیگس)
# جونگ کوک بهت اعتراف کرد درسته؟
یهو نگاهمو بهش دادم و گفتم با تعجب گفتم
+آ....آ...آره
# اونم با گل های داوودی سفید رنگ.....درسته؟
یکمی فکر کردم....(گایز دیدین توی فیلما یه لحظه از یه سکانس یادشون میاد.....یه لحظه میاد و میره سریع.....می خوام اونجوری تصور کنین.....یه لحظه تصویر یه دسته گل داوودی سفید بیاد توی ذهنتون....اونجوری)
یهو یادم اومد اون دسته گله سفید بود
+آره یه دسته گل سفید بود..........
# پس حرف ندیمه ها درست بود.....
+وایسا ببینم اصن تو از کجا میدونی که اون به من اعتراف کرده؟
# بهت می.........
خواست حرف بزنه که نگاهشو به در داد.......
+چی شده؟
# بیا.....
از روی تخت بلند شد.....
+چی شده خب؟
# هیششش فقط دنبالم بیا
دروباز کرد
رفتیم بیرون اتاق ......
دنبالش راه افتادم
راهرو های بزرگ و طولانی داشت.....حتما عمارت بود که انقدر بزرگ بود......اگر یه درصد هم از حرفایی که دختره زد درست باشه این عمارت یکی از مدرک هاشه.....که نشون میده حرفاش درسته......
به بالای پله ها رسیدیم
از یه گوشه پایینو نگاه کردم
جونگ کوک بود
اما با یه استایل دارک و متفاوت
# میبینی؟......این جونگ کوک واقعیه،.....نه اون جونگ کوکی که تو میشناسی.....بایدم بهش بگی ارباب
+هه....(نیشخند) من به این بگم ارباب......من هنوز حرفاتو قبول ندارم بعد انتظار داری به این بگم ارباب......
# خود دانی.....ولی هر کاری می کنی........بکن.....ولی ارباب صداش کن......توی این عمارت هیچ کس به جز پدرش و بقیه ی اعضای خانوادش به اسم کوچیک صداش نمی کنن....هیچ کس.....وقتی بشنوه با کلمه ی دیگه ای حتی، آقای جئون، به جز ارباب صداش کردی .......سیماش قاطی میکنه.......البته در حالت عادی هم سیماش قاطی هست......
+حالا صبر کن واقعی بودن حرفات ثابت بشه بعد.....
دختره حواسشو داد به پایین......
# نگاه کن اون پسره که جلوی جونگ کوک وایساده برادر بزرگشه.....
جونگ کوک داشت با همون پسره که دختره می گفت برادرشه صحبت می کرد......
گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن..............
۶۸.۸k
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.