دره ی خوشبختــــــــے♡
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۷》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟟》
همه ی افرادی که پایین بودن با شنیدن صدام نگاهشون برگشت سمت من.......
همچنان از پله ها پایین می رفتم و اسم جونگ کوک و داد می زدم
+جئون.......جونگگگ کوککککک
جونگ کوک با تعجبی که به عصبانیت شباهت داشت بهم زل زده......
رسیدم به آخرین پله خواستم حرفی بزنم که.....اون پیرزنه اومد سمتم
تعجب کرده بود و خیلی هم خوشحال بود......
£واو.....جونگ کوکا.....بالاخره دست به کار شدی.....(با خنده)
این چی داشت می گفت؟؟؟؟
دست به کار شدی یعنی چی؟؟؟؟؟؟
(نویسنده)
جونگ کوک که داشت خودشو به زور بخاطر حضور مادربزرگش کنترل می کرد......لبخند عصبی زد و گفت
-منظورتون چیه مادربزرگ؟؟
مادربزرگ به سمت جونگ کوک برگشت و گفت
£خب معلومه دیگه.......فکر نمیکردم توی دوست دختر پیدا کردن انقدر خوب باشی........
جونگ کوک با تعجب جواب داد
-یعنی منظورتون اینه که شما فکر کردین این دختر دوست دختر منه؟
£خب........معلومه.......
ناگهان جونگ کوک نیشخند پر رنگی زد و ادامه داد
-آه.....مادربزرگ اشتباه می کنین.......اون فقط.....
مادربزرگ پرید وسط حرف جونگ کوک و جواب داد
£ چطور ممکنه که اون فقط یه هرزه یا یه ندیمه باشه.......
ا/ت که کلمه ی هرزه رو شنید کاملا گیج شد.....هیچ کدوم از حرفاشون رو نمی فهمید........ا/ت که شوکه شده بود عصبانیتش جاشو به تعجب داده بود........
تمام افرادی که اونجا بودن تمام توجهشون به مادربزرگ بود
مادربزرگ ادامه داد
£من می دونم......بقیه هم می دونن......تا حالا هیچ دختری به جز فلورا تو رو به اسم کوچیک صدا نکرده......یعنی جرئت اینو نداشته که با اسم کوچیک صدات کنه.....و الان یه دختر یهویی سر و کلش پیدا شده و اینجوری جرئت کرده با صدای بلند اسم کوچیکت رو صدا بزنه......
خب این چه معنی میده......
یونگی که تا الان ساکت بود شروع کرد به حرف زدن
=آه........ببخشید مادربزرگ ولی شما بخاطر یه همچین دلیل مسخره ای میگین این دختر دوست دختر جونگ کوکه؟
£اولا که این دلیل مسخره ای نیست دوما که اگر هرزه است یا ندیمه ی این عمارته پس چرا این لباس تنشه(به لباس ا/ت اشاره میکنه........گایز منظورش از اینکه چرا این لباس تنشه......اینه که چرا یه لباس معمولی و بیرونی تنشه.......امیدوارم فهمیده باشید منظورم چیه......)
سوریون هم که تا الان حرفی از دهنش بیرون نیومده بود رو به جونگ کوک کرد و گفت
□جونگ کوکا......مادربزرگ چی میگه؟؟؟اون دختر واقعا دوست دخترته؟این قرارمون نبود
جونگ کوک برای اینکه عمه اش رو قانع کنه خواست حرفی بزنه که مادربزرگ سریعتر جواب داد
£اصلا تو فکر کن واقعا دوست دخترش باشه......مگه قراردادو یادت نیست......هر دو طرف تا قبل از شب عروسی حتی در زمان نامزدی اجازه هر گونه کاری رو دارن.......
سوریون پفی کرد و ساکت شد.....چون حرفی نداشت که بزنه.....مادرش راست می گفت......قرارداد همینطوری بود.......با عصبانیت به دخترش زل زد......فلورا بی خیال یه گوشه دست به سینه وایساده بود
به سمتش رفت و آروم در گوشش گفت
□تو نمی خوای کاری کنی؟
$ترجیح میدم خودمو قاطی نکنم(سرد و مغرور)
سوریون.....به شدت عصبانی بود......اما چاره ای جز مهار کردن عصبانیتش نداشت.......
○فصل دوم
《پارت ۲۷》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟟》
همه ی افرادی که پایین بودن با شنیدن صدام نگاهشون برگشت سمت من.......
همچنان از پله ها پایین می رفتم و اسم جونگ کوک و داد می زدم
+جئون.......جونگگگ کوککککک
جونگ کوک با تعجبی که به عصبانیت شباهت داشت بهم زل زده......
رسیدم به آخرین پله خواستم حرفی بزنم که.....اون پیرزنه اومد سمتم
تعجب کرده بود و خیلی هم خوشحال بود......
£واو.....جونگ کوکا.....بالاخره دست به کار شدی.....(با خنده)
این چی داشت می گفت؟؟؟؟
دست به کار شدی یعنی چی؟؟؟؟؟؟
(نویسنده)
جونگ کوک که داشت خودشو به زور بخاطر حضور مادربزرگش کنترل می کرد......لبخند عصبی زد و گفت
-منظورتون چیه مادربزرگ؟؟
مادربزرگ به سمت جونگ کوک برگشت و گفت
£خب معلومه دیگه.......فکر نمیکردم توی دوست دختر پیدا کردن انقدر خوب باشی........
جونگ کوک با تعجب جواب داد
-یعنی منظورتون اینه که شما فکر کردین این دختر دوست دختر منه؟
£خب........معلومه.......
ناگهان جونگ کوک نیشخند پر رنگی زد و ادامه داد
-آه.....مادربزرگ اشتباه می کنین.......اون فقط.....
مادربزرگ پرید وسط حرف جونگ کوک و جواب داد
£ چطور ممکنه که اون فقط یه هرزه یا یه ندیمه باشه.......
ا/ت که کلمه ی هرزه رو شنید کاملا گیج شد.....هیچ کدوم از حرفاشون رو نمی فهمید........ا/ت که شوکه شده بود عصبانیتش جاشو به تعجب داده بود........
تمام افرادی که اونجا بودن تمام توجهشون به مادربزرگ بود
مادربزرگ ادامه داد
£من می دونم......بقیه هم می دونن......تا حالا هیچ دختری به جز فلورا تو رو به اسم کوچیک صدا نکرده......یعنی جرئت اینو نداشته که با اسم کوچیک صدات کنه.....و الان یه دختر یهویی سر و کلش پیدا شده و اینجوری جرئت کرده با صدای بلند اسم کوچیکت رو صدا بزنه......
خب این چه معنی میده......
یونگی که تا الان ساکت بود شروع کرد به حرف زدن
=آه........ببخشید مادربزرگ ولی شما بخاطر یه همچین دلیل مسخره ای میگین این دختر دوست دختر جونگ کوکه؟
£اولا که این دلیل مسخره ای نیست دوما که اگر هرزه است یا ندیمه ی این عمارته پس چرا این لباس تنشه(به لباس ا/ت اشاره میکنه........گایز منظورش از اینکه چرا این لباس تنشه......اینه که چرا یه لباس معمولی و بیرونی تنشه.......امیدوارم فهمیده باشید منظورم چیه......)
سوریون هم که تا الان حرفی از دهنش بیرون نیومده بود رو به جونگ کوک کرد و گفت
□جونگ کوکا......مادربزرگ چی میگه؟؟؟اون دختر واقعا دوست دخترته؟این قرارمون نبود
جونگ کوک برای اینکه عمه اش رو قانع کنه خواست حرفی بزنه که مادربزرگ سریعتر جواب داد
£اصلا تو فکر کن واقعا دوست دخترش باشه......مگه قراردادو یادت نیست......هر دو طرف تا قبل از شب عروسی حتی در زمان نامزدی اجازه هر گونه کاری رو دارن.......
سوریون پفی کرد و ساکت شد.....چون حرفی نداشت که بزنه.....مادرش راست می گفت......قرارداد همینطوری بود.......با عصبانیت به دخترش زل زد......فلورا بی خیال یه گوشه دست به سینه وایساده بود
به سمتش رفت و آروم در گوشش گفت
□تو نمی خوای کاری کنی؟
$ترجیح میدم خودمو قاطی نکنم(سرد و مغرور)
سوریون.....به شدت عصبانی بود......اما چاره ای جز مهار کردن عصبانیتش نداشت.......
۴۶.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.