رمان چشمان خمار تو
p⁴
ات : ولی کوک من الا بیشتر ناراحتم
کوک : ا..آت ...م..من
ات : از روی کاناپه بلند شدم و ا. خونه زدم بیرون کوک دنبال میومد...کوک دنبالم بیای به پلیس خبر میدم...دنبالم نیااا(داد)
کوک : آت صب...
ات : شیش...دیگه کافیه به اندازه ی کافی شنیدم...
کوک : ول..
ات : گمشوو...به راهم ادامه دادم داشتم از خیابون رد میشدم که ماشین زد بهم...
کوک : وقتی آت اینطوری کرد ناراحت شدم ...من به خاطر خودش نگفته بودم...داشتم برمی گشتم برم خونه که صدای جیغ ات بلند شد...برگشتم با چیزی که دیدم قلبم واستاد...آت...آت تص..ادف ک..کرد...بدو بدو رفتم سمتش و روی زانو هام. نشستم و سرش رو گذاشتم رو پام و اشک میریختم...مردم به آمبولانس خبر دادن اومد و سوار شدیم و رفت سمت بیمارستان...
ات : ولی کوک من الا بیشتر ناراحتم
کوک : ا..آت ...م..من
ات : از روی کاناپه بلند شدم و ا. خونه زدم بیرون کوک دنبال میومد...کوک دنبالم بیای به پلیس خبر میدم...دنبالم نیااا(داد)
کوک : آت صب...
ات : شیش...دیگه کافیه به اندازه ی کافی شنیدم...
کوک : ول..
ات : گمشوو...به راهم ادامه دادم داشتم از خیابون رد میشدم که ماشین زد بهم...
کوک : وقتی آت اینطوری کرد ناراحت شدم ...من به خاطر خودش نگفته بودم...داشتم برمی گشتم برم خونه که صدای جیغ ات بلند شد...برگشتم با چیزی که دیدم قلبم واستاد...آت...آت تص..ادف ک..کرد...بدو بدو رفتم سمتش و روی زانو هام. نشستم و سرش رو گذاشتم رو پام و اشک میریختم...مردم به آمبولانس خبر دادن اومد و سوار شدیم و رفت سمت بیمارستان...
- ۵.۳k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط