گوشیم زنگ میخوره، سایلنتش میکنم و با اخم میچپونمش تو جیبم
#گوشیم زنگ میخوره، سایلنتش میکنم و با اخم میچپونمش تو جیبم... میگه چرا جواب نمی دی؟
میگم مهم نیست... باز زنگ میخوره... میگه خیلی عوض شدی... گیج نگاش میکنم و میگم هوم؟
میگه قبلا اینجوری نبودی، زمین و زمامو بهم میریختی که باهاش حرف بزنی...
میخندم و میگم خودت داری میگی قبلا.... می شینه رو نیمکت و میگه نمی فهممت...
چهارزانو میشینم کنارش و میگم خیلی ساده ست، ببین، هر چیزی زمان داره، اگه از زمانش بگذره، دیگه ارزشی نداره...
اون موقع ها، من حاضر بودم به خاطرش از همه زندگی و خانوادم بگذرم... بهش گفتم بیا بریم، حالا که همه مخالفن، بریم یه جا که دست هیشکی بهمون نرسه...
گذشتم، از همه چیزم گذشتم.... گفت عقلت کجا رفته دختر؟؟
زندگیمون، خانواده هامون...
گفتم دوستم داشته باش، از همه بیشتر، بهم اهمیت بده، بهم توجه کن...
گفت بیس چاری که نمیتونیم بچسبیم به هم:)منطقی باش...میگه خب؟
میگم خب، زمانش همون موقع بود، دوست داشتنو میگم...
الان دیگه گذشته، به قول خودش منطقی شدم... گفت بریم یه جا که دور از خانواده زندگی کنیم، گفتم من از خانوادم نمیگذرم...
گفت همه روزت شده کار، واسه من وقت نمیزاری... گفتم بیس چاری که نمیتونیم بچسبیم به هم... میخندم و میگم همه اینا رو گفتم که بدونی هر چیزی زمان داره، کار، خانواده، منطق، حتی عشق... اگه از زمانش بگذره، دیگه هیچ وقت مث قبل نمیشه...
مث یه لیوان چایی سرد شده می مونه، که واسه گرم کردن دوباره ش، هی آب جوش میریزی توش، ولی غافل از اینکه هی کمرنگ و کمرنگ تر میشه...
میگم مهم نیست... باز زنگ میخوره... میگه خیلی عوض شدی... گیج نگاش میکنم و میگم هوم؟
میگه قبلا اینجوری نبودی، زمین و زمامو بهم میریختی که باهاش حرف بزنی...
میخندم و میگم خودت داری میگی قبلا.... می شینه رو نیمکت و میگه نمی فهممت...
چهارزانو میشینم کنارش و میگم خیلی ساده ست، ببین، هر چیزی زمان داره، اگه از زمانش بگذره، دیگه ارزشی نداره...
اون موقع ها، من حاضر بودم به خاطرش از همه زندگی و خانوادم بگذرم... بهش گفتم بیا بریم، حالا که همه مخالفن، بریم یه جا که دست هیشکی بهمون نرسه...
گذشتم، از همه چیزم گذشتم.... گفت عقلت کجا رفته دختر؟؟
زندگیمون، خانواده هامون...
گفتم دوستم داشته باش، از همه بیشتر، بهم اهمیت بده، بهم توجه کن...
گفت بیس چاری که نمیتونیم بچسبیم به هم:)منطقی باش...میگه خب؟
میگم خب، زمانش همون موقع بود، دوست داشتنو میگم...
الان دیگه گذشته، به قول خودش منطقی شدم... گفت بریم یه جا که دور از خانواده زندگی کنیم، گفتم من از خانوادم نمیگذرم...
گفت همه روزت شده کار، واسه من وقت نمیزاری... گفتم بیس چاری که نمیتونیم بچسبیم به هم... میخندم و میگم همه اینا رو گفتم که بدونی هر چیزی زمان داره، کار، خانواده، منطق، حتی عشق... اگه از زمانش بگذره، دیگه هیچ وقت مث قبل نمیشه...
مث یه لیوان چایی سرد شده می مونه، که واسه گرم کردن دوباره ش، هی آب جوش میریزی توش، ولی غافل از اینکه هی کمرنگ و کمرنگ تر میشه...
۸.۲k
۰۴ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.