دستامو گرفت و گفت "تا تَهِش باهاتم،ولت نمیکنم"
#دستامو گرفت و گفت "تا تَهِش باهاتم،ولت نمیکنم"
پرسیدم "تَهِش کجاست؟"
جواب داد "روزِ مرگِمون"
خندیدم...
گفتم "نمیتونی، قولیُ نده که بعداً بزنی زیرِش!"
روبروم وایساد...
زُل زد توی چشمام
نَفَسَم حبس شد
گفت "نه میرم... نه اجازه میدم که بری..
تو مالِ منی، فِکرِ رفتن و از سَرِت بیرون کُن!
حرفی از رفتن بزنی، کاری میکنم که از گُفتَت پشیمون بشی!"
واسه یه لحظه دلم لرزید
غیرت یعنی همین دیگه! کاری کنه که از بودنش خیالت راحت باشه!
یادمه یه بار، سَرِ یه شوخیه مزخرف و احمقانه
زد زیر گوشم
تا یه ساعت جای انگشتاش روی صورتم سرخ بود و میسوخت
تا یه روز باهاش حرف نزدم
بهش گفتم دیگه همه چی تمومه!
طِفلَک دیوونه شد...
گریه میکرد و التماس
میگفت اگه نباشم نابود میشه!
اون شبِ لعنتی بعدِ دو ساعت گریه شنیدن، بالاخره بخشیدمش
بهش گفتم اشکمو دراوُردی! منو ترسوندی
گفت دیگه بمیرم نمیزارم هیچی تورو بترسونه
نمیزارم اشکات بریزن، دیگه نمیزارم
یادمه اون روزا
حَرفِ آیندمون که میشد
اونقدر مطمئن و محکم راجع به برنامه ها و ایده هامون حرف میزدیم
که انگار توی دنیا هـــــیــچـیــــــ قُدرتِ جدا کردنمون و نداره
چقدر قول و قرار داشتیم...
مثلاً قرار گذاشته بودیم که هرکی خواست اون یکی رو وِل کنه، تا پای مرگ باید کتک بخوره تا حسابی حالِش جا بیاد!!!
بعد این قولمون به هم
یه نگاه، از اون نگاهای عاشق و لوسش کرد بهم و گفت
"تکلیف من که معلومه! من هیچوقت نمیرم!
ولی آخه تو بخوای ولم کنی، چجوری دلم بیاد تورو بزنم؟..."
قرار گذاشته بودیم، هر دومون تویِ یه روز بِمیریم!
خُب نه من طاقتِ نبودنشو داشتم
نه اون طاقتِ بیشتر از یه روز دوریمو!
وقتی این قرار و گذاشتیم
کاملاً مُسِر بودیم برای تصمیمون
انگار که مرگ دست ماس!
عادَتِمون شده بود این هر روز با هم بودنا و هر ساعت با هم حرف زدنا
عادت کرده بودیم به اینکه هر شب که از دانشگاه و سرِکار میرسیم خونه
بیاد دمِ در خونمون
یک، دو، سه، حتی چهار ساعت بشینیم زیرِ پنجره ی خونمون و
سیگار دود کنیم و از روزمون برای هم تعریف کنیم
بعد تا میرسید خونه
زنگ میزد و دو سه ساعت پُشتِ گوشی قربون صدقه و دعوا داشتیم
قرار بود جای حلقه انداختن، اسمای همو تتو کنیم روی تنمون
تا همه بدونن شوخی نداریم که! مثه این تتو ها همیشگی ایم واسه هم!
چقدر دیوونه و عاشق بودیم اون روزا...
یادمه یه بار خیلی اذیتم کرده بود
نزدیک دو ساعتی میشد که بی وقفه سرش داد میزدم و فحش میدادم
تلفن و که قطع کردم روش
تازه فهمیدم چقدر احمق و بچه شده بودم توی اون دو ساعت
بغض ام گرفت از حرفایی که بهش زدم
واسه تنبیهِ خودم ناخونامو فرو کردم توی قوزکِ پام
هنوز بَعدِ گذشتِ دو ماه، جای ناخونام روی پام مونده
و حالا که نیست، هر روز صبح با دیدن جای زخما
یادِ بی رحم بودنم توی دعواهامون میوفتم
حالا هر روز دارم تنبیه میشم...
یادش بخیر اون اولا که دوسش نداشتم
توی بغلش ولو بودم ولی زل زده بودم به عکس پسرِ دیگه ای که هیچوقت دوستم نداشت
و برام مهم نبود که چطور غرورش له میشه و بغض میکنه و بازم بهم هیچی نمیگه!
ولی اون لعنتی...
اونقـــَـــــدر خــوبـــــ بود که مگه میشد عاشقش نشم؟...
اونقدر برام کامل بود
برام بهترین بود
مگه میشد دیوونش نشم؟..
اولین باری که بهش گفتم دوسش دارم و هیچوقت یادم نمیره!
ابراز علاقه کردنم ام مثه آدمیزاد نبود!
توی بغلم ولو بود
صورتشو میکشید روی پوست تنم
یه لحظه ی خیلی کوتاه نگاهمون یکی شد و
قلبم واسه اولین بار لرزید براش
دلم بی طاقت شد!
نفسام تند تر شد
سرخ شدم!!
با کف دستم چشماشو گرفتم و گفتم
"خیلی خیلی خیلی خیلی زیـــــــاد! دوسِتـــــ دارمــــــ..."
یک ثانیه طول کشید تا بفهمه چی گفتم
دستامو زد کنار
زل زد توی چشمام
بعد عینِ دیوونه ها شروع کرد به خنده و داد و فریاد!...
بوسم میکرد و قربون صدقم میرفت
خوشحال بود
ذوقی که اون لحظه توی چشماش دیدم و با هیچی عوض نمیکنم...
شبی که گفت داره ترکم میکنه
هزار تا حرف توی دلم بود
اما بغضی که توی گلوم داشت خَفَم میکرد
انگار لالم کرده بود
میخواستم جیغ بزنم
التماس کنم
بگم پس قرارامون چی؟ اونهمه قول و قسم چی؟؟؟
میخواستم بگم تَهِش اینجا بود؟
روزِ جداییمون
روزِ مرگمون، امروز بود؟...
خیلی حرفا داشتم بزنم
خیلی سؤالا داشتم که بپرسم
چند ثانیه ای میشد که ساکت بودم
اون خوشبختی رو جایی دیگه پیدا کرده بود
جایی که من نبودم..
بزور خودم و جمع کردم
فقط یه سوال پرسیدم...
"میری؟... برو...
فقط بگو، پَس من چی؟..."
جوابی نداد
جوابی نداشت...
فقط دیدمش
که چطور بیرحمانه
منو وسط هیاهوی زندگی جا گذاشت...
حالا هر روز فقط یه سؤال توی ذهنم میچرخه
"عزیزترینم!
هر جا که هستی!
هر جا که رفتی،
بی من!
خوشبخت شُدی؟...."
پرسیدم "تَهِش کجاست؟"
جواب داد "روزِ مرگِمون"
خندیدم...
گفتم "نمیتونی، قولیُ نده که بعداً بزنی زیرِش!"
روبروم وایساد...
زُل زد توی چشمام
نَفَسَم حبس شد
گفت "نه میرم... نه اجازه میدم که بری..
تو مالِ منی، فِکرِ رفتن و از سَرِت بیرون کُن!
حرفی از رفتن بزنی، کاری میکنم که از گُفتَت پشیمون بشی!"
واسه یه لحظه دلم لرزید
غیرت یعنی همین دیگه! کاری کنه که از بودنش خیالت راحت باشه!
یادمه یه بار، سَرِ یه شوخیه مزخرف و احمقانه
زد زیر گوشم
تا یه ساعت جای انگشتاش روی صورتم سرخ بود و میسوخت
تا یه روز باهاش حرف نزدم
بهش گفتم دیگه همه چی تمومه!
طِفلَک دیوونه شد...
گریه میکرد و التماس
میگفت اگه نباشم نابود میشه!
اون شبِ لعنتی بعدِ دو ساعت گریه شنیدن، بالاخره بخشیدمش
بهش گفتم اشکمو دراوُردی! منو ترسوندی
گفت دیگه بمیرم نمیزارم هیچی تورو بترسونه
نمیزارم اشکات بریزن، دیگه نمیزارم
یادمه اون روزا
حَرفِ آیندمون که میشد
اونقدر مطمئن و محکم راجع به برنامه ها و ایده هامون حرف میزدیم
که انگار توی دنیا هـــــیــچـیــــــ قُدرتِ جدا کردنمون و نداره
چقدر قول و قرار داشتیم...
مثلاً قرار گذاشته بودیم که هرکی خواست اون یکی رو وِل کنه، تا پای مرگ باید کتک بخوره تا حسابی حالِش جا بیاد!!!
بعد این قولمون به هم
یه نگاه، از اون نگاهای عاشق و لوسش کرد بهم و گفت
"تکلیف من که معلومه! من هیچوقت نمیرم!
ولی آخه تو بخوای ولم کنی، چجوری دلم بیاد تورو بزنم؟..."
قرار گذاشته بودیم، هر دومون تویِ یه روز بِمیریم!
خُب نه من طاقتِ نبودنشو داشتم
نه اون طاقتِ بیشتر از یه روز دوریمو!
وقتی این قرار و گذاشتیم
کاملاً مُسِر بودیم برای تصمیمون
انگار که مرگ دست ماس!
عادَتِمون شده بود این هر روز با هم بودنا و هر ساعت با هم حرف زدنا
عادت کرده بودیم به اینکه هر شب که از دانشگاه و سرِکار میرسیم خونه
بیاد دمِ در خونمون
یک، دو، سه، حتی چهار ساعت بشینیم زیرِ پنجره ی خونمون و
سیگار دود کنیم و از روزمون برای هم تعریف کنیم
بعد تا میرسید خونه
زنگ میزد و دو سه ساعت پُشتِ گوشی قربون صدقه و دعوا داشتیم
قرار بود جای حلقه انداختن، اسمای همو تتو کنیم روی تنمون
تا همه بدونن شوخی نداریم که! مثه این تتو ها همیشگی ایم واسه هم!
چقدر دیوونه و عاشق بودیم اون روزا...
یادمه یه بار خیلی اذیتم کرده بود
نزدیک دو ساعتی میشد که بی وقفه سرش داد میزدم و فحش میدادم
تلفن و که قطع کردم روش
تازه فهمیدم چقدر احمق و بچه شده بودم توی اون دو ساعت
بغض ام گرفت از حرفایی که بهش زدم
واسه تنبیهِ خودم ناخونامو فرو کردم توی قوزکِ پام
هنوز بَعدِ گذشتِ دو ماه، جای ناخونام روی پام مونده
و حالا که نیست، هر روز صبح با دیدن جای زخما
یادِ بی رحم بودنم توی دعواهامون میوفتم
حالا هر روز دارم تنبیه میشم...
یادش بخیر اون اولا که دوسش نداشتم
توی بغلش ولو بودم ولی زل زده بودم به عکس پسرِ دیگه ای که هیچوقت دوستم نداشت
و برام مهم نبود که چطور غرورش له میشه و بغض میکنه و بازم بهم هیچی نمیگه!
ولی اون لعنتی...
اونقـــَـــــدر خــوبـــــ بود که مگه میشد عاشقش نشم؟...
اونقدر برام کامل بود
برام بهترین بود
مگه میشد دیوونش نشم؟..
اولین باری که بهش گفتم دوسش دارم و هیچوقت یادم نمیره!
ابراز علاقه کردنم ام مثه آدمیزاد نبود!
توی بغلم ولو بود
صورتشو میکشید روی پوست تنم
یه لحظه ی خیلی کوتاه نگاهمون یکی شد و
قلبم واسه اولین بار لرزید براش
دلم بی طاقت شد!
نفسام تند تر شد
سرخ شدم!!
با کف دستم چشماشو گرفتم و گفتم
"خیلی خیلی خیلی خیلی زیـــــــاد! دوسِتـــــ دارمــــــ..."
یک ثانیه طول کشید تا بفهمه چی گفتم
دستامو زد کنار
زل زد توی چشمام
بعد عینِ دیوونه ها شروع کرد به خنده و داد و فریاد!...
بوسم میکرد و قربون صدقم میرفت
خوشحال بود
ذوقی که اون لحظه توی چشماش دیدم و با هیچی عوض نمیکنم...
شبی که گفت داره ترکم میکنه
هزار تا حرف توی دلم بود
اما بغضی که توی گلوم داشت خَفَم میکرد
انگار لالم کرده بود
میخواستم جیغ بزنم
التماس کنم
بگم پس قرارامون چی؟ اونهمه قول و قسم چی؟؟؟
میخواستم بگم تَهِش اینجا بود؟
روزِ جداییمون
روزِ مرگمون، امروز بود؟...
خیلی حرفا داشتم بزنم
خیلی سؤالا داشتم که بپرسم
چند ثانیه ای میشد که ساکت بودم
اون خوشبختی رو جایی دیگه پیدا کرده بود
جایی که من نبودم..
بزور خودم و جمع کردم
فقط یه سوال پرسیدم...
"میری؟... برو...
فقط بگو، پَس من چی؟..."
جوابی نداد
جوابی نداشت...
فقط دیدمش
که چطور بیرحمانه
منو وسط هیاهوی زندگی جا گذاشت...
حالا هر روز فقط یه سؤال توی ذهنم میچرخه
"عزیزترینم!
هر جا که هستی!
هر جا که رفتی،
بی من!
خوشبخت شُدی؟...."
۱۲.۶k
۰۴ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.