③②
③②
م.ت:پس دختر قشنگم چه جوری مرد هاااا
فلش بک ب بعد خاکسپاری
کوک:اون اون نمرده هنوز زندس من من میدونم «گریه»
جیمین:کوک تو العان یع دختر داری خودتو اینجوری نکن
«نکته:جیمین دوست کوک هست»
کوک:وقتی ا.ت نیس بچه اش ب چ دردم میخورع هاااا
پ.د:یعنی چی هاااباید دخترتو بزرگ کنی
«۵سال بعد»
ویو کوک:پنج سال از مرگ ا.ت میگذره اون بچه پنج سالش شده
در عمات رو باز کردم اون بچه رو دیدم داشت با عروسکاش رو مبل بازی میکرد.
کوک:هوی بچه
دختره:سلام بابا
کوک:برو یع لیوان آب برام بیار
دختره:باشه
.
.
دختره:بپرمایید
کوک:بپرماییید نه بفرمایید«داد»
دختره:چشم«بغض»
آب و خوردم داغ داغ بود
کوک:این چیه هااااااا«داد خیلی بلند تر»
کوک:یه آب بلد نیستی بیاری
دخترع:ب...ببخشید«گریه»
کوک :گمشو تو اتاقت
دختره:چشم«هنوز گریع»
(فردا صبح)
رفتم تو اتاق بچه خوابیده بود و عروسکشو بغل کرده بود
کوک:بیدار شو«داد»
دختره:ها ...چ ..هیولا اومدع«حالت شوکه و خوابالود»
کوک:قرارع بیان ببرنت بلندشو یع لباس خوب بپوش
دختره:قراره کجا بزم بابایی
کوک:دیگه من بابات نیستم فهمیدی ؟یه ساعت دیگه یعنی نفر میاد میبره تو رو .
دختره:س.سی ؟
کوک:سی نه چی پیششون اینجوری حرف نزن«داد»
دخترع:چرا میخواید من.. برم ..منو ..منو دوست ندالی؟«گریع»
کوک:آره دوست ندارم حالا هم لباستو بپوشو گمشو «داد»،
خ م ا ر ی
شاید ساعت ۱شب بزارم
ش ا ی د
♢♤♧♡♀♡♧♤♢
م.ت:پس دختر قشنگم چه جوری مرد هاااا
فلش بک ب بعد خاکسپاری
کوک:اون اون نمرده هنوز زندس من من میدونم «گریه»
جیمین:کوک تو العان یع دختر داری خودتو اینجوری نکن
«نکته:جیمین دوست کوک هست»
کوک:وقتی ا.ت نیس بچه اش ب چ دردم میخورع هاااا
پ.د:یعنی چی هاااباید دخترتو بزرگ کنی
«۵سال بعد»
ویو کوک:پنج سال از مرگ ا.ت میگذره اون بچه پنج سالش شده
در عمات رو باز کردم اون بچه رو دیدم داشت با عروسکاش رو مبل بازی میکرد.
کوک:هوی بچه
دختره:سلام بابا
کوک:برو یع لیوان آب برام بیار
دختره:باشه
.
.
دختره:بپرمایید
کوک:بپرماییید نه بفرمایید«داد»
دختره:چشم«بغض»
آب و خوردم داغ داغ بود
کوک:این چیه هااااااا«داد خیلی بلند تر»
کوک:یه آب بلد نیستی بیاری
دخترع:ب...ببخشید«گریه»
کوک :گمشو تو اتاقت
دختره:چشم«هنوز گریع»
(فردا صبح)
رفتم تو اتاق بچه خوابیده بود و عروسکشو بغل کرده بود
کوک:بیدار شو«داد»
دختره:ها ...چ ..هیولا اومدع«حالت شوکه و خوابالود»
کوک:قرارع بیان ببرنت بلندشو یع لباس خوب بپوش
دختره:قراره کجا بزم بابایی
کوک:دیگه من بابات نیستم فهمیدی ؟یه ساعت دیگه یعنی نفر میاد میبره تو رو .
دختره:س.سی ؟
کوک:سی نه چی پیششون اینجوری حرف نزن«داد»
دخترع:چرا میخواید من.. برم ..منو ..منو دوست ندالی؟«گریع»
کوک:آره دوست ندارم حالا هم لباستو بپوشو گمشو «داد»،
خ م ا ر ی
شاید ساعت ۱شب بزارم
ش ا ی د
♢♤♧♡♀♡♧♤♢
۱۲.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.