پارت ۵۳
پارت ۵۳
در همچنان قفل بود........
انقدر زدم به در که دستم درد گرفت......انقدر از دستشون عصبانی بودم که اگر یکیشون اینجا بود......خفش می کردم......
آخر که دیگه دیدم کارام جواب نداده.....عین دیوونه ها یه جیغ بنفش گوش خراش کشیدم......
جوری که بعدش گلوم می سوخت......
وقتی دیدم جیغم هم جواب نداده......با حرص پامو به زمین کوبیدم بعد با صدای بلند گفتم
+خودتون خواستید......
دیوونه شده بودم......شروع کردم به شکستن وسایل اتاق.....
(صدای شکستن)
همه چیو بهم ریختم......
(آجوما ویو)
مثل هر روز بعد از تمیز کردن اتاق ارباب بزرگ به سمت آشپزخونه رفتم تا یه سرکشی به کارا بکنم.......
یه قاشق از گامجاتانگ رو تست کردم
⊙.....................نمکش کمه......
نگاهی به طرف دیگه انداختم
⊙ریز تر خوردشون کن.....
رفتم بالا سر سوپ کیمچی
مزه ای ازش کردم
⊙...........خوبه ولی یه ذره آبش کمه.......از آب جوشیده کتری یه ذره بهش.......
که صدای جیغ حرفمو متوقف کرد.......تعجب کردم......از آشپزخونه خارج شدم و رفتم طبقه بالا.......دیدم چند تا از ندیمه ها جلوی در اتاق مشترک ارباب جمع شدن......
⊙اینجا چه خبره؟
.آجوما.........ا/ت از اینکه درو قفل کردین عصبانی شده......داره همه چیو خورد و خاکشیر میکنه......
⊙دختره چش سفید.......
.درو باز کنم؟
یهو با تندی گفتم
⊙نه به هیچ وجه
.آخه اینجوری داغون میکنه همه چیو که.......
⊙عیبی نداره.......بهتر از اینه که بدون اجازه ارباب درو باز کنیم.....
.پس چیکار کنیم؟ازش بعید نیست بزنه خودشو لت و پار کنه......
اخم غلیظی کرده بودم......با حالت عصبانیتی که داشتم سریع از پله ها پایین رفتم......
(ا/ت ویو)
یه ۴۰ دیقه ای بود داشتم داد و هوار می کردم......همه چیو داغون کرده بودم.......بعد از یه مدت دیگه خودم خسته شدم.....دستام و لباسم غرق خون بود......یه گوشه نشستم و دستامو توی موهام قفل کردم......این چه غلطی بود کردم......با این کار نه تنها درو باز نکردن بلکه زدم خودمو داغون کردم......درد تمام بدنمو گرفته بود.........از یه طرف پهلوم.....از یه طرف دستام و پاهام......شیشه های شکسته رفته بود توی پام.......نگاهی به جوراب خونیم انداختم......این چه کاری بود کردم؟؟؟؟ناخودآگاه بغض کردم.....بعد چند ثانیه اشک مهمون گونه های خونیم شد.......قطره اشکی که حالا رنگ قرمزی خون رو گرفته بود آروم روی زانوهام که توی دلم جمع کرده بودم ریخت........چرا من؟چرا باید من باشم......چرا باید من کسی باشم که پدر جونگ کوک بخواد از سر راه کنارش بزنه........وقتی سرپرست تیم شدم......فکر کردم بدبختیام تمومه.........وقتی اونشب جونگ کوک بهم اعتراف کرد.....حس کردم خوشبخت ترین آدم جهانم.......اما غافل از اینکه نمی دونستم اونشب شروع بدبختیام بود........
۵۰ کامنت برای پارت بعد
در همچنان قفل بود........
انقدر زدم به در که دستم درد گرفت......انقدر از دستشون عصبانی بودم که اگر یکیشون اینجا بود......خفش می کردم......
آخر که دیگه دیدم کارام جواب نداده.....عین دیوونه ها یه جیغ بنفش گوش خراش کشیدم......
جوری که بعدش گلوم می سوخت......
وقتی دیدم جیغم هم جواب نداده......با حرص پامو به زمین کوبیدم بعد با صدای بلند گفتم
+خودتون خواستید......
دیوونه شده بودم......شروع کردم به شکستن وسایل اتاق.....
(صدای شکستن)
همه چیو بهم ریختم......
(آجوما ویو)
مثل هر روز بعد از تمیز کردن اتاق ارباب بزرگ به سمت آشپزخونه رفتم تا یه سرکشی به کارا بکنم.......
یه قاشق از گامجاتانگ رو تست کردم
⊙.....................نمکش کمه......
نگاهی به طرف دیگه انداختم
⊙ریز تر خوردشون کن.....
رفتم بالا سر سوپ کیمچی
مزه ای ازش کردم
⊙...........خوبه ولی یه ذره آبش کمه.......از آب جوشیده کتری یه ذره بهش.......
که صدای جیغ حرفمو متوقف کرد.......تعجب کردم......از آشپزخونه خارج شدم و رفتم طبقه بالا.......دیدم چند تا از ندیمه ها جلوی در اتاق مشترک ارباب جمع شدن......
⊙اینجا چه خبره؟
.آجوما.........ا/ت از اینکه درو قفل کردین عصبانی شده......داره همه چیو خورد و خاکشیر میکنه......
⊙دختره چش سفید.......
.درو باز کنم؟
یهو با تندی گفتم
⊙نه به هیچ وجه
.آخه اینجوری داغون میکنه همه چیو که.......
⊙عیبی نداره.......بهتر از اینه که بدون اجازه ارباب درو باز کنیم.....
.پس چیکار کنیم؟ازش بعید نیست بزنه خودشو لت و پار کنه......
اخم غلیظی کرده بودم......با حالت عصبانیتی که داشتم سریع از پله ها پایین رفتم......
(ا/ت ویو)
یه ۴۰ دیقه ای بود داشتم داد و هوار می کردم......همه چیو داغون کرده بودم.......بعد از یه مدت دیگه خودم خسته شدم.....دستام و لباسم غرق خون بود......یه گوشه نشستم و دستامو توی موهام قفل کردم......این چه غلطی بود کردم......با این کار نه تنها درو باز نکردن بلکه زدم خودمو داغون کردم......درد تمام بدنمو گرفته بود.........از یه طرف پهلوم.....از یه طرف دستام و پاهام......شیشه های شکسته رفته بود توی پام.......نگاهی به جوراب خونیم انداختم......این چه کاری بود کردم؟؟؟؟ناخودآگاه بغض کردم.....بعد چند ثانیه اشک مهمون گونه های خونیم شد.......قطره اشکی که حالا رنگ قرمزی خون رو گرفته بود آروم روی زانوهام که توی دلم جمع کرده بودم ریخت........چرا من؟چرا باید من باشم......چرا باید من کسی باشم که پدر جونگ کوک بخواد از سر راه کنارش بزنه........وقتی سرپرست تیم شدم......فکر کردم بدبختیام تمومه.........وقتی اونشب جونگ کوک بهم اعتراف کرد.....حس کردم خوشبخت ترین آدم جهانم.......اما غافل از اینکه نمی دونستم اونشب شروع بدبختیام بود........
۵۰ کامنت برای پارت بعد
۴۵.۴k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.