پارت ۵۲
پارت ۵۲
(ا/ت ویو)
صبح با خوردن مستقیم نور خورشید توی چشمام بلند شدم...دستی به گردنم کشیدم
+آه.......چقدر گردنم درد میکنه
....چشمامو یکم مالیدم که دور و برم برام واضح تر شد......
بعد از چند مین تازه به خودم اومدم و فهمیدم داستان چیه......
اما.. من دیشب اینجا نخوابیدم......
نگاهی به کنارم انداختم.........کسی نبود.......ولی لباس های راحتی که حدس می زدم مال جونگ کوک باشه روی تخت بود......
شت......یعنی دیشب کنارش خوابیدم.....
آروم از روی تخت بلند شدم......نگاهم به سینی صبحانه کنار تخت افتاد......
+اینجا چه خبره؟نه به روز های قبل که عین خر ازم کار میکشیدن....نه به الان که صبحنانمو آماده میارن توی تخت.......میگم اینا مخشون تاب داره نگین نه......
به سمت در رفتم..........دستگیره درو فشار دادم......بازم فشار دادم
+وایسا ببینم......چرا در قفله؟......
هی دستگیره رو پشت سر هم فشار میدادم.....
+آهای......چوگیو......کسی نیست؟
هر چقدر تلاش میکردم کسی به دادم نمیرسید
+ماریننننن........آجوماااااا...جکککککک....آه چرا درو قفل کردن؟........
با نا امیدی از در فاصله گرفتم.......به سرم زد بزنم قفلو بشکونم......
تمام اتاقو گشتم تا یه میله پیدا کردم......میله رو محکم توی دستم گرفتم......با شتاب به سمت در رفتم که در باز شد......
همینجوری میله رو بالای سرم گرفته بودم و چشمام تا حد ممکن گرد شده بود.......انگار خشک شده بودم سر جام......
خدمتکاره هم با تعجب بهم زل زده بود......
+اهممممم
میله رو پایین آوردم......لبخند ضایع و دندون نمایی زدم
+فقط میخواستم بلندی این میله رو امتحان کنم.....حیحیحی(لبخند ضایع)
خدمتکاره هم لبخند ضایع دیگه ای تحویلم داد......
.خب.......فقط اومدم سینی صبحانه تونو ببرم اگه خوردین......
نگاهی به سینی انداختم و جواب دادم
+نه اونو که نخوردم................
.پس من میرم.......
+یه لحظه.....
(خدمتکار برگشت سمت ا/ت)
+چرا در قفل بود؟
.چون آقا گفتن.....
+خیلی خب......
خدمتکاره رو کنار زدم و خواستم برم بیرون که دستمو گرفت.....
.خانم......کجا؟
+میرم به کارم برسم
.ارباب گفتن لازم نیست کار کنید
+عهههه......اربابتون چه مهربون شده......بهش بگو دستت درد نکنه......تو منو زنده زنده خاک نکن......این مهربون بازیات پیشکشت....
دوباره خواستم برم که دستمو محکم تر گرفت
.خانم نمیشه.....ارباب گفتن باید همینجا بمونید
+یعنی چی ولم کن ببینم......مگه من زندانیشم؟
تلاش می کردم مچمو از تو دستش درارم اما نمیشد.....
که یکی از نگهبانا رو صدا کرد......یهو یه مرد غول پیکری اومد جلوم.....آدم نبود...غول بود.......
خدمتکاره سپردم دست نگهبانه......هر چی تقلا می کردم ازش جدا بشم بی فایده بود......من در برابر اون مثل....مورچه در برابر گوریل بودم.....
+ایشششش.......ولممم کنننن......بزار برم.....عوضی.....
بدون هیچ حرفی پرتم کرد داخل اتاق...بعدم محکم درو بست...انقدر محکم پرتم کرد که اگر با سر اومده بودم زمین......الان زنده نبودم.....
پهلوم رو از درد گرفتم و صورتم هم تو هم جمع کردم(از درد)
+نکبت......بیشعور......گوریل.....خدا لعنتت کنه داغون شدم.....
با سختی بلند شدم و به سمت در بسته رفتم......
+عوضی درو باز کن.......
در همچنان قفل بود
۵۰ کامنت برای پارت بعد
(ا/ت ویو)
صبح با خوردن مستقیم نور خورشید توی چشمام بلند شدم...دستی به گردنم کشیدم
+آه.......چقدر گردنم درد میکنه
....چشمامو یکم مالیدم که دور و برم برام واضح تر شد......
بعد از چند مین تازه به خودم اومدم و فهمیدم داستان چیه......
اما.. من دیشب اینجا نخوابیدم......
نگاهی به کنارم انداختم.........کسی نبود.......ولی لباس های راحتی که حدس می زدم مال جونگ کوک باشه روی تخت بود......
شت......یعنی دیشب کنارش خوابیدم.....
آروم از روی تخت بلند شدم......نگاهم به سینی صبحانه کنار تخت افتاد......
+اینجا چه خبره؟نه به روز های قبل که عین خر ازم کار میکشیدن....نه به الان که صبحنانمو آماده میارن توی تخت.......میگم اینا مخشون تاب داره نگین نه......
به سمت در رفتم..........دستگیره درو فشار دادم......بازم فشار دادم
+وایسا ببینم......چرا در قفله؟......
هی دستگیره رو پشت سر هم فشار میدادم.....
+آهای......چوگیو......کسی نیست؟
هر چقدر تلاش میکردم کسی به دادم نمیرسید
+ماریننننن........آجوماااااا...جکککککک....آه چرا درو قفل کردن؟........
با نا امیدی از در فاصله گرفتم.......به سرم زد بزنم قفلو بشکونم......
تمام اتاقو گشتم تا یه میله پیدا کردم......میله رو محکم توی دستم گرفتم......با شتاب به سمت در رفتم که در باز شد......
همینجوری میله رو بالای سرم گرفته بودم و چشمام تا حد ممکن گرد شده بود.......انگار خشک شده بودم سر جام......
خدمتکاره هم با تعجب بهم زل زده بود......
+اهممممم
میله رو پایین آوردم......لبخند ضایع و دندون نمایی زدم
+فقط میخواستم بلندی این میله رو امتحان کنم.....حیحیحی(لبخند ضایع)
خدمتکاره هم لبخند ضایع دیگه ای تحویلم داد......
.خب.......فقط اومدم سینی صبحانه تونو ببرم اگه خوردین......
نگاهی به سینی انداختم و جواب دادم
+نه اونو که نخوردم................
.پس من میرم.......
+یه لحظه.....
(خدمتکار برگشت سمت ا/ت)
+چرا در قفل بود؟
.چون آقا گفتن.....
+خیلی خب......
خدمتکاره رو کنار زدم و خواستم برم بیرون که دستمو گرفت.....
.خانم......کجا؟
+میرم به کارم برسم
.ارباب گفتن لازم نیست کار کنید
+عهههه......اربابتون چه مهربون شده......بهش بگو دستت درد نکنه......تو منو زنده زنده خاک نکن......این مهربون بازیات پیشکشت....
دوباره خواستم برم که دستمو محکم تر گرفت
.خانم نمیشه.....ارباب گفتن باید همینجا بمونید
+یعنی چی ولم کن ببینم......مگه من زندانیشم؟
تلاش می کردم مچمو از تو دستش درارم اما نمیشد.....
که یکی از نگهبانا رو صدا کرد......یهو یه مرد غول پیکری اومد جلوم.....آدم نبود...غول بود.......
خدمتکاره سپردم دست نگهبانه......هر چی تقلا می کردم ازش جدا بشم بی فایده بود......من در برابر اون مثل....مورچه در برابر گوریل بودم.....
+ایشششش.......ولممم کنننن......بزار برم.....عوضی.....
بدون هیچ حرفی پرتم کرد داخل اتاق...بعدم محکم درو بست...انقدر محکم پرتم کرد که اگر با سر اومده بودم زمین......الان زنده نبودم.....
پهلوم رو از درد گرفتم و صورتم هم تو هم جمع کردم(از درد)
+نکبت......بیشعور......گوریل.....خدا لعنتت کنه داغون شدم.....
با سختی بلند شدم و به سمت در بسته رفتم......
+عوضی درو باز کن.......
در همچنان قفل بود
۵۰ کامنت برای پارت بعد
۴۲.۴k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.