پارت ۵۵
پارت ۵۵
با دل پری که داشتم دهن وا کردم و هر چی تو دلم بود گفتم
+آره.......آره جناب جئون......ساده ام.....ساده ام که شدم بازیچه دست جنابعالی........ساده ام که بدون اینکه خودم بفهمم گولم زدی.......ساده ام که اون شب دل به تو دادم......ساده ام که تمام داستان زندگیمو برای توی عوضی گفتم......ساده ام که داستان دروغین زندگیتو باور کردم و دلم برات سوخت.......ساده ام که.........(گریه هاش بهش اجازه نداد ادامه بده)
(نویسنده)
جونگ کوک به یه ورشم نبود که دختر رو به روش گریه می کنه........همیشه اینجوری بود.....هیچ وقت دلش برای مظلوم بازی ها و گریه های کسی نسوخته بود.......
-بلند شو جمع کن این بستاتتو.......فکر نکن با این مظلوم بازیات دلم برات ذره ای میسوزه.........جمع کن این گریه های فیکتو......
ا/ت به شنیدن جمله آخر جونگ کوک خونش به جوش اومد.......یعنی پسر رو به روش انقدر سنگدل بود که گریه های بی قرار ا/ت رو فیک می دونست........
جیغ بلندی زد و گفت
+عوضی(داد و جیغ و گریه........چه ترکیبی🥲)........آرزوی مرگ می کنم برات........روزی رو آرزو می کنم که تو مراسم ختمت کِل بکشم و برقصم........روزی رو آرزو می کنم که مادرت به عذات بشینه.......اصلا گور به گور بشه کسی که یه همچین هیولایی مثل تو رو به دنیا آورده......
ا/ت انقدر عصبانی بود که بدون توجه به عصبانیت و قرمز شدن جونگ کوک هر چی از دهنش میومد بیرون رو میگفت.....اما ناگهان حرفش با سوزش شدیدی که روی گونه سمت راستش احساس کرد متوقف شد......همزمان جیغ بلندی زد.....
مقدار عصبانیت جونگ کوک غیر قابل توصیف بود........تمام رگ های صورتش بیرون زده بود و قرمز شده بود.....
بیشتر عصبانیتش از جمله آخر ا/ت بود........مادرش خط قرمزش بود....و حالا ا/ت بود که دو بار به مادرش توهین کرده بود......
با عصبانیت......دست به سگک کمربندش برد......
-تو مثل اینکه آدم نمیشی؟نه؟مثل اینکه دلت خیلی هوس عین سگ کتک خوردن کرده......(عصبانیت بیش از حد)
همونطور که با کمبرندش درگیر بود با عصبانیت حرف می زد
-نظرت چیه من مادرت رو به عذات بشونم؟تا دیگه جرئت نکنی به من یا هر کدوم از اعضای خانوادم توهین کنی؟هوم؟
بالاخره بعد از کلی تقلا کمربند رو در آورد......دور دستش پیچید
-چنان کتک بخوری که دیگه بعدش حتی حال زنده موندن هم نداشته باشی.....
(آجوما ویو)
وقتی فهمیدم ا/ت توی اتاقه و داره همه چیو داغون میکنه......ناچاراً زنگ زدم به ارباب دوم.......با اینکه اجازه اینکارو نداشتم.......مگر مواقع خیلی خیلی خیلی ضروری......اجازه هم نداشتم قفل درو باز کنم......بخاطر همین بهش زنگ زدم.....وقتی داستانو بهش گفتم......خیلی عصبانی شد و نمی دونم چجوری ولی سر ۱۰ دقیقه خودشو رسوند به عمارت........داشت از عصبانیت می ترکید......
بعد از رفتن توی اتاق درو بست و بعدشم قفل کرد.......مطمئن بودم زندش نمیزاره اما نمی تونستم جلوشو بگیرم......صدای جر و بحث کردنشون واضح شنیده می شد......حرفای ا/ت رو که شنیدم تعجب کردم.......چه بلاهای که سر این دختر نیاوردن......تازه ازش می خوان زن جونگ کوک بشه براشم بچه بیاره......با شنیدن جمله آخر ارباب بی طاقت به در ضربه زدم و ازش درخواست کردم که ولش کنه
⊙ارباب.......خواهش می کنم......ببخشیدش......بخاطر من....لطفا......
دستگیره درو فشار میدادم اما بی فایده بود در قفل بود......من دختر های زیادی دیده بودم که جلوی چشمم شکنجه شدن......اما برای هیچ کدوم انقدر بی تاب نبودم.......نمی دونم چرا ولی دلم برای ا/ت می سوخت......برای زندگی به لجن کشیده شدش......واقعا خیلی بد شانس بود........همینطور به در ضربه می زدم و خواهش می کردم.....کم کم اشک چشمامو تار کرد....قطره های اشکم بی اختیار میریختن....آه چته ایل یون جو(اسم آجوما) .......تو الان داری واقعا برای یه دختر که اصن نمیشناسیش گریه می کنی؟(عسیسم🥲)
۷۰ کامنت برای پارت بعد
با دل پری که داشتم دهن وا کردم و هر چی تو دلم بود گفتم
+آره.......آره جناب جئون......ساده ام.....ساده ام که شدم بازیچه دست جنابعالی........ساده ام که بدون اینکه خودم بفهمم گولم زدی.......ساده ام که اون شب دل به تو دادم......ساده ام که تمام داستان زندگیمو برای توی عوضی گفتم......ساده ام که داستان دروغین زندگیتو باور کردم و دلم برات سوخت.......ساده ام که.........(گریه هاش بهش اجازه نداد ادامه بده)
(نویسنده)
جونگ کوک به یه ورشم نبود که دختر رو به روش گریه می کنه........همیشه اینجوری بود.....هیچ وقت دلش برای مظلوم بازی ها و گریه های کسی نسوخته بود.......
-بلند شو جمع کن این بستاتتو.......فکر نکن با این مظلوم بازیات دلم برات ذره ای میسوزه.........جمع کن این گریه های فیکتو......
ا/ت به شنیدن جمله آخر جونگ کوک خونش به جوش اومد.......یعنی پسر رو به روش انقدر سنگدل بود که گریه های بی قرار ا/ت رو فیک می دونست........
جیغ بلندی زد و گفت
+عوضی(داد و جیغ و گریه........چه ترکیبی🥲)........آرزوی مرگ می کنم برات........روزی رو آرزو می کنم که تو مراسم ختمت کِل بکشم و برقصم........روزی رو آرزو می کنم که مادرت به عذات بشینه.......اصلا گور به گور بشه کسی که یه همچین هیولایی مثل تو رو به دنیا آورده......
ا/ت انقدر عصبانی بود که بدون توجه به عصبانیت و قرمز شدن جونگ کوک هر چی از دهنش میومد بیرون رو میگفت.....اما ناگهان حرفش با سوزش شدیدی که روی گونه سمت راستش احساس کرد متوقف شد......همزمان جیغ بلندی زد.....
مقدار عصبانیت جونگ کوک غیر قابل توصیف بود........تمام رگ های صورتش بیرون زده بود و قرمز شده بود.....
بیشتر عصبانیتش از جمله آخر ا/ت بود........مادرش خط قرمزش بود....و حالا ا/ت بود که دو بار به مادرش توهین کرده بود......
با عصبانیت......دست به سگک کمربندش برد......
-تو مثل اینکه آدم نمیشی؟نه؟مثل اینکه دلت خیلی هوس عین سگ کتک خوردن کرده......(عصبانیت بیش از حد)
همونطور که با کمبرندش درگیر بود با عصبانیت حرف می زد
-نظرت چیه من مادرت رو به عذات بشونم؟تا دیگه جرئت نکنی به من یا هر کدوم از اعضای خانوادم توهین کنی؟هوم؟
بالاخره بعد از کلی تقلا کمربند رو در آورد......دور دستش پیچید
-چنان کتک بخوری که دیگه بعدش حتی حال زنده موندن هم نداشته باشی.....
(آجوما ویو)
وقتی فهمیدم ا/ت توی اتاقه و داره همه چیو داغون میکنه......ناچاراً زنگ زدم به ارباب دوم.......با اینکه اجازه اینکارو نداشتم.......مگر مواقع خیلی خیلی خیلی ضروری......اجازه هم نداشتم قفل درو باز کنم......بخاطر همین بهش زنگ زدم.....وقتی داستانو بهش گفتم......خیلی عصبانی شد و نمی دونم چجوری ولی سر ۱۰ دقیقه خودشو رسوند به عمارت........داشت از عصبانیت می ترکید......
بعد از رفتن توی اتاق درو بست و بعدشم قفل کرد.......مطمئن بودم زندش نمیزاره اما نمی تونستم جلوشو بگیرم......صدای جر و بحث کردنشون واضح شنیده می شد......حرفای ا/ت رو که شنیدم تعجب کردم.......چه بلاهای که سر این دختر نیاوردن......تازه ازش می خوان زن جونگ کوک بشه براشم بچه بیاره......با شنیدن جمله آخر ارباب بی طاقت به در ضربه زدم و ازش درخواست کردم که ولش کنه
⊙ارباب.......خواهش می کنم......ببخشیدش......بخاطر من....لطفا......
دستگیره درو فشار میدادم اما بی فایده بود در قفل بود......من دختر های زیادی دیده بودم که جلوی چشمم شکنجه شدن......اما برای هیچ کدوم انقدر بی تاب نبودم.......نمی دونم چرا ولی دلم برای ا/ت می سوخت......برای زندگی به لجن کشیده شدش......واقعا خیلی بد شانس بود........همینطور به در ضربه می زدم و خواهش می کردم.....کم کم اشک چشمامو تار کرد....قطره های اشکم بی اختیار میریختن....آه چته ایل یون جو(اسم آجوما) .......تو الان داری واقعا برای یه دختر که اصن نمیشناسیش گریه می کنی؟(عسیسم🥲)
۷۰ کامنت برای پارت بعد
۷۲.۱k
۱۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.