Part19
#Part19
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
منم میخواستم با وجود اینکه رشته ام کامپیوتر نرم افزاره یه سیستم درست حسابی داشته باشم تا مجبور نباشم برای درسهای سنگینم برم کافی نت و ساعتها علاف باشم میخواستم منم تو خونه با سیستم خودم کار کنم
لعنت به نداری!
رفتم سمت پاساژ همینکه رحمان رو دیدم فلش رو بهش دادم که سریع از پاساژ زد بیرون
هنوز یک ساعت هم نشده بود که برام اس ام اس اومد
وقتی بازش کردم نطقم برید واقعاً ٧میلیون وارد حسابم شده بود
انقدر باور نکردنی بود که ١٠بار تعداد صفرهاشو شمردم
وای خداا ممنون خدا ممنون
نمیدونم چرا تو این هیر و ویر یاد اون دختره افتادم
عین یه رویا شده بود برام
با یاد لبخندش لبخند زدم، خدا رو چه دیدی شاید مال من شد
........
آخرین روز امتحانال بود و من یه بار دیگه هم یکی دیگه رو هک کردم پولی که گرفتم کمتر بود ولی بازم خوب بود
یکم خودم رو جمع و جور کرده بودم
از کار این دفعم ٢میلیون درآورده بودم و برای خودم قبل از هرچیزی یه گوشی قوی خریده بودم
به مناسبت آخرین امتحان هم آرش و یاسمن رو به ساندویچی همیشگی دعوت کردم
با شوخی های مسخره ی آرش و خنده های بی غل و غش یاسمن داشتیم نهار میخوردیک که یه اکیپ دختر اومدند و دقیق پشت سرمون نشستند
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
منم میخواستم با وجود اینکه رشته ام کامپیوتر نرم افزاره یه سیستم درست حسابی داشته باشم تا مجبور نباشم برای درسهای سنگینم برم کافی نت و ساعتها علاف باشم میخواستم منم تو خونه با سیستم خودم کار کنم
لعنت به نداری!
رفتم سمت پاساژ همینکه رحمان رو دیدم فلش رو بهش دادم که سریع از پاساژ زد بیرون
هنوز یک ساعت هم نشده بود که برام اس ام اس اومد
وقتی بازش کردم نطقم برید واقعاً ٧میلیون وارد حسابم شده بود
انقدر باور نکردنی بود که ١٠بار تعداد صفرهاشو شمردم
وای خداا ممنون خدا ممنون
نمیدونم چرا تو این هیر و ویر یاد اون دختره افتادم
عین یه رویا شده بود برام
با یاد لبخندش لبخند زدم، خدا رو چه دیدی شاید مال من شد
........
آخرین روز امتحانال بود و من یه بار دیگه هم یکی دیگه رو هک کردم پولی که گرفتم کمتر بود ولی بازم خوب بود
یکم خودم رو جمع و جور کرده بودم
از کار این دفعم ٢میلیون درآورده بودم و برای خودم قبل از هرچیزی یه گوشی قوی خریده بودم
به مناسبت آخرین امتحان هم آرش و یاسمن رو به ساندویچی همیشگی دعوت کردم
با شوخی های مسخره ی آرش و خنده های بی غل و غش یاسمن داشتیم نهار میخوردیک که یه اکیپ دختر اومدند و دقیق پشت سرمون نشستند
۳.۱k
۱۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.