آروم پشت در ایستادم سرم رو به چوب سردش تکیه دادم صدای

""آروم پشت در ایستادم، سرم رو به چوب سردش تکیه دادم. صدای خش‌خش داخل اتاق بهم می‌گفت که تو چیزی رو جمع می‌کنی و با صدای خفه شروع به حرف زدن کردم: شاید فکر می‌کنی باید از من دور بشی... شاید فکر می‌کنی باید از این وضعیت فرار کنی. ولی من نمی‌تونم بذارم تو رو از دست بدم، خانوم کوچولوی من...
نفس عمیقی کشیدم، انگار که همه کلمات توی گلوم گیر کرده بودن. آهسته دستم رو روی در گذاشتم، انگار که می‌خواستم فاصله بینمون رو لمس کنم : می‌دونم، می‌دونم که این چیزی نیست که انتظارش رو داشتی. می‌دونم که ناامیدی، ترس، و شاید خشم توی قلبت پیچیده. ولی اینو بدون، هر کاری که کردم، هر قدمی که برداشتم، فقط به خاطر تو بود...
چشم‌هام رو بستم و اشک‌های داغ روی صورتم جاری شد : من نمی‌خوام تو از من دور بشی. نمی‌خوام تنها چیزی که بهم امید می‌ده رو از دست بدم. اگه فکر می‌کنی باید بری، اگه فکر می‌کنی فاصله می‌تونه کمکت کنه، من درکت می‌کنم. ولی بدون این که من همیشه پشت در اتاق منتظرت هستم. همیشه برای این که دوباره به آغوشم برگردی"
'با شنیدن صدای گریه هاش دلم لرزید
در رو به آرومی باز کردم
پشت در نشسته بود و به پهنای صورت نشسته بود.
زانو هاش رو تو سینه جمع کرده بود و سرش رو روی اون ها گذاشته بود
+:بیبی؟
با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد و بلند شد... فرصت حرف زدن بهش رو ندادم و خودم رو پرت کردم تو بغلش و این بار، من اون کسی بودم که اشک می‌ریخت.
+:اره...میدونم بهت قول داده بودم هیچ
وقت ترکت نکنم بلوطم...
ولی... بعضی اوقات مسائل پیچیده میشه...
بلوطم...تو همه چیز منی...
نمیخوام از دستت بدم پسرکم...
همیشه پیشم بودی و نذاشتی کسی بهم آسیبی بزنه...
پس...
این بار من کنارت میمونم و حواسم هست روحت آسیبی نبینه'
"دستامو محکم دورش حلقه کردم، انگار اگه بیشتر فشارش بدم، شاید این ترس لعنتی از دست دادنش از بین بره. احساس کردم اشکاش داغ روی گردنم ریخت و نفسم رو گرفت. به آرامی دستمو روی موهاش کشیدم، نرمی‌شون همیشه آرومم می‌کرد، ولی این بار نمی‌تونست آرومم کنه. همه چیز توی سرم می‌چرخید، هزار تا کلمه برای گفتن داشتم، ولی هیچ‌کدومشون به اندازه کافی نبودن...
لبمو نزدیک گوشش بردم : تو نور زندگی منی، خانوم کوچولوم... قسم می‌خورم دیگه هیچ رازی بینمون نباشه. فقط این بار بهم این فرصت رو بده... خواهش می‌کنم.."
دیدگاه ها (۰)

'سرم رو داخل گردنش کردم و شروع کردم به بو کردن بوی بدنش بویی...

یه تایم طولانی میشه که نبودم...فعلا فشار درسی و اینا زیاده🌚🌚...

"" واکنش اون سرشار از درد و ناباوری بود... صدای آرومش، نگاه...

"وقتی نگاه مظلومش رو دیدم، انگار که یه چیزی توی قلبم فرو رفت...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

آدم همیشه از اون چیزی که داره... بیشتر می خواد...به هفته‌ای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط