واکنش اون سرشار از درد و ناباوری بود صدای آرومش ن
"" واکنش اون سرشار از درد و ناباوری بود... صدای آرومش، نگاهش، و اون خنده کوتاهی که حتی توش میشد طعم تلخی رو حس کرد، همه مثل یه آینه بود که اشتباهاتم رو توش میدیدم...
درحالی که هنوز از تماس چشمی باهاش خودداری میکردم لب زدم : خانوم کوچولوی من...
دوباره بهش نگاه کردم. دستام بیاراده از کنار بدنم آویزون شده بودن. نمیخواستم کاری کنم که احساس امنیتش از بین بره، ولی میدونستم که همین الان دیگه اون امنیت وجود نداره : میدونم... میدونم که این حرفا برات قابل باور نیست. اون کسی که تو توی من میبینی، فقط بخشی از منه. بخشی که همیشه دوست داشتم برای تو باشه. پسر کوچولوی مهربونت. بلوط تو. ولی اون بخش دیگهام... یه دنیای دیگهس. یه دنیایی که نمیخواستم حتی بدونی وجود داره.
یه لحظه مکث کردم. نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم، ولی باید حقیقت رو میدونست. : اگه چیزی رو پنهون کردم، فقط برای این بود که ازت محافظت کنم.... تو برای من مثل یه نور بودی، یه جایی که میتونستم بهش برگردم...و برای من همه چیزی، خانوم کوچولوی من. ولی اگه نمیتونی منو ببخشی... من درکت میکنم."
'به سمت اتاقم رفتم و در و بستم
درکش برام سخت بود
خیلی سخت
دیدن این جنبه ی دیگه از پسرم، که هیچ وقت فکر دیدنش هم نمیکردم برام عجیب بود
نمیدونستم میخوام چیکار کنم، یا تصمیمی که میخوام بعد از این اتفاق بگیرم چیه ولی میدونستم به زمان نیاز دارم
خیلی آروم بدون این که صدایی به بیرون درز پیدا کنه شروع کردم به جمع کردن وسایلم
نمیدونستم چرا
ولی حس میکردم نیازه
وسایل های اظطراری و چیز هایی که میدونستم وجودشون مهمه رو داخل یک کیف ریختم
حتی نمیدونستم میخوام چیکار کنم
ولی میدونستم نیاز به زمانی با خودم دارم.
بعد از جمع کردن وسیله هوایی که مورد نیاز بود، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم کمی از هیاهوی این دنیا قرار کنم'
درحالی که هنوز از تماس چشمی باهاش خودداری میکردم لب زدم : خانوم کوچولوی من...
دوباره بهش نگاه کردم. دستام بیاراده از کنار بدنم آویزون شده بودن. نمیخواستم کاری کنم که احساس امنیتش از بین بره، ولی میدونستم که همین الان دیگه اون امنیت وجود نداره : میدونم... میدونم که این حرفا برات قابل باور نیست. اون کسی که تو توی من میبینی، فقط بخشی از منه. بخشی که همیشه دوست داشتم برای تو باشه. پسر کوچولوی مهربونت. بلوط تو. ولی اون بخش دیگهام... یه دنیای دیگهس. یه دنیایی که نمیخواستم حتی بدونی وجود داره.
یه لحظه مکث کردم. نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم، ولی باید حقیقت رو میدونست. : اگه چیزی رو پنهون کردم، فقط برای این بود که ازت محافظت کنم.... تو برای من مثل یه نور بودی، یه جایی که میتونستم بهش برگردم...و برای من همه چیزی، خانوم کوچولوی من. ولی اگه نمیتونی منو ببخشی... من درکت میکنم."
'به سمت اتاقم رفتم و در و بستم
درکش برام سخت بود
خیلی سخت
دیدن این جنبه ی دیگه از پسرم، که هیچ وقت فکر دیدنش هم نمیکردم برام عجیب بود
نمیدونستم میخوام چیکار کنم، یا تصمیمی که میخوام بعد از این اتفاق بگیرم چیه ولی میدونستم به زمان نیاز دارم
خیلی آروم بدون این که صدایی به بیرون درز پیدا کنه شروع کردم به جمع کردن وسایلم
نمیدونستم چرا
ولی حس میکردم نیازه
وسایل های اظطراری و چیز هایی که میدونستم وجودشون مهمه رو داخل یک کیف ریختم
حتی نمیدونستم میخوام چیکار کنم
ولی میدونستم نیاز به زمانی با خودم دارم.
بعد از جمع کردن وسیله هوایی که مورد نیاز بود، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم کمی از هیاهوی این دنیا قرار کنم'
- ۳.۵k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط