^مینی تکپارتی از کوکی:)^
بالاخره زنگ تفریح به صدا دراومد..!
همه باید به حیاط سرسبز دانشگاه میرفتن..چون یک جشن کوچیک به مناسبت سالگرد تاسیس دانشگاه داشتن.
جونگکوک همکلاسیت بود و فقط به هم سلام میدادید و صحبت خاصی نمیکردید...
کیفتون رو برداشتید و به حیاط رفتید.
همه روی چمن های سرسبز و بانشاط نشسته بودند و مشغول خوردن خوراکی هاشون بودن...
کل حیاط رو رصد کردی و چشمت به جای خالیای افتاد،
با جونگکوک به سمت اونجا رفتید و نشستید...
هانا: آخیش..خیلی گرسنمه
جونگکوک خنده آرومی کرد و با لحن گرمی لب زد: خوراکی داری؟..اگر نداری من دوتا کیک دارم یکیش و بدم تو
جونگکوک واقعا پسر مهربونی بود..
لبخندی روی لبات نشست: ممنونم جونگکوکا یدونه کیک برام مونده..
با همون لبخندش لب زد: باشه..اما خواستی بگو
سری به معنای باشه تکون دادی و کیکت و از کیفت بیرون آوردی..
همینطور به صحبت های مدیر گوش میکردید که جونگکوک با کمی خجالت و استرس لب زد: هانا شی؟..
هانا: بله؟..چیزی شده؟!
دستاش و بالا اورد و لب زد: نه..نگران نباش...
ادامه داد: فقط میخواستم یه چیزی رو بهت بگم..
با تعجب بهش خیره شدی و منتظر ادامه صحبتش شدی.
جونگکوک: میتونیم..دوست بشیم؟
لبخند بزرگی زدی که چال گونت نمایان شد: حتما..تو واقعا مهربونی جونگکوکا
متقابل لبخندی زد: ممنونم هانا..دوستت دارم رفیق
خندهای کردی و لب زدی: منم همینطور بچه
دوتایی خنده بلندی کردید..
خوشحال بودی..چون جونگکوک پسر خوبی بود و معلوم بود که دوستای خوبی میشید و تا ابد کنار هم میمونید..
و این بود آغاز دوستی شما دو نفر:))
فکر کنم..یکمی بد شد..
چون که هردفعه میگید حرف نزن خوبه و عالیه..این دفعه فقط گفتم کمی بده🤏😂
اینجا هم گذاشتم..دوباره میخوام اینجا شروع کنم و ببخشید که مجبور شدید هی از این پیج برین به اون پیج ")))
نظرتون و بگید هاااا:>
بوس بوسس
همه باید به حیاط سرسبز دانشگاه میرفتن..چون یک جشن کوچیک به مناسبت سالگرد تاسیس دانشگاه داشتن.
جونگکوک همکلاسیت بود و فقط به هم سلام میدادید و صحبت خاصی نمیکردید...
کیفتون رو برداشتید و به حیاط رفتید.
همه روی چمن های سرسبز و بانشاط نشسته بودند و مشغول خوردن خوراکی هاشون بودن...
کل حیاط رو رصد کردی و چشمت به جای خالیای افتاد،
با جونگکوک به سمت اونجا رفتید و نشستید...
هانا: آخیش..خیلی گرسنمه
جونگکوک خنده آرومی کرد و با لحن گرمی لب زد: خوراکی داری؟..اگر نداری من دوتا کیک دارم یکیش و بدم تو
جونگکوک واقعا پسر مهربونی بود..
لبخندی روی لبات نشست: ممنونم جونگکوکا یدونه کیک برام مونده..
با همون لبخندش لب زد: باشه..اما خواستی بگو
سری به معنای باشه تکون دادی و کیکت و از کیفت بیرون آوردی..
همینطور به صحبت های مدیر گوش میکردید که جونگکوک با کمی خجالت و استرس لب زد: هانا شی؟..
هانا: بله؟..چیزی شده؟!
دستاش و بالا اورد و لب زد: نه..نگران نباش...
ادامه داد: فقط میخواستم یه چیزی رو بهت بگم..
با تعجب بهش خیره شدی و منتظر ادامه صحبتش شدی.
جونگکوک: میتونیم..دوست بشیم؟
لبخند بزرگی زدی که چال گونت نمایان شد: حتما..تو واقعا مهربونی جونگکوکا
متقابل لبخندی زد: ممنونم هانا..دوستت دارم رفیق
خندهای کردی و لب زدی: منم همینطور بچه
دوتایی خنده بلندی کردید..
خوشحال بودی..چون جونگکوک پسر خوبی بود و معلوم بود که دوستای خوبی میشید و تا ابد کنار هم میمونید..
و این بود آغاز دوستی شما دو نفر:))
فکر کنم..یکمی بد شد..
چون که هردفعه میگید حرف نزن خوبه و عالیه..این دفعه فقط گفتم کمی بده🤏😂
اینجا هم گذاشتم..دوباره میخوام اینجا شروع کنم و ببخشید که مجبور شدید هی از این پیج برین به اون پیج ")))
نظرتون و بگید هاااا:>
بوس بوسس
- ۳۱.۰k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط