^تکپارتی از تهیونگی^
بعد از مدت ها انگاری سر دوتاتون هم خلوت شده بود و شانس این و داشتید که هم رو ببینید!..
تو داخل شرکت کار میکردی و تهیونگ هم توی یه شهر دیگه که نزدیک سئول یعنی محل زندگی تو بود کار میکرد..
بالاخره تونستی از رئیس شرکت دو روز مرخصی بگیری...
با تهیونگ هم هماهنگ کردی و اونم از شرکتش مرخصی گرفت و قرار بود که امشب به خونه تو بیاد و باهم شام بخورید،
آماده شدی و به بیرون رفتی.
یک سری وسایل لازم خریدی و بعد از چندساعت برگشتی خونه..
عصر شده بود..ساعت ⁵ بود و تهیونگ ساعت ⁸ میومد..
وارد آشپزخونه شدی و شروع کردی به درست کردن غذاهایی که تهیونگ دوست داره تا خوشحالش کنی؛
همه چیز آماده بود..لباست رو کمی مرتب کردی و از اتاقت خارج شدی... روی مبل نشستی و منتظر تهیونگ شدی....
توی فکر بودی که صدای زنگ در اومد..
با ذوق بلند شدی و در و باز کردی
واقعا خوشتیپ شده بود!
لبخندی از ته دلت زدی و پریدی بغلش: تهیونگا..دلم برات تنگ شده بود... چقدر خوشگل شدی!
متقابل لبخندی زد و بغلت کرد: قربونت بشم دخترم..منم دلم برات تنگ شده بود..در ضمن
ادامه داد: به پای دخترم نمیرسم که!
خندهآرومی کردی و به خونه هدایتش کردی..
سوریون: کتت و بده..
کتش و گرفتی و بردی تا بذاریش داخل کمد
بعد از گذاشتن کت داخل کمد به پایین رفتی و با لبخند گرمی لب زدی: خب..خوش اومدی مستر کیم
تهیونگ: ممنونم مادام کیم
سوریون: مادام کیم؟
تهیونگ: درسته..خب مال منی دیگه!
خنده ای کردی: بشین سر میز تا شام و بیارم
سری به نشونه باشه تکون داد و سر میز نشست..
با ذوق غذا هارو با نوشیدنی سر میز آوردی و خودت هم نشستی روی صندلیای که رو به روی تهیونگ بود..
چشماش از ذوق برقی زد: سو..سوریوناا..اینا که همشون غذاهای موردعلاقه منن!
لبخندی زدی: درسته..خواستم خوشت بیاد و یکمی خوشحالت کرده باشم
تهیونگ: ممنونم..دخترکوچولو
لبخندی زدی و مشغول خوردن غذا شدید..،
اون شب..واقعا شب خوبی بود، چون کنار هم بودید و بعد از مدت ها تونستید باهم وقت بگذرونید.:)
خیلی بد شدددد..ولی شما به بزرگی خودتون ببخشیدد😅
منتظر نظراتتون هستم..بوس بوس:>>>
تو داخل شرکت کار میکردی و تهیونگ هم توی یه شهر دیگه که نزدیک سئول یعنی محل زندگی تو بود کار میکرد..
بالاخره تونستی از رئیس شرکت دو روز مرخصی بگیری...
با تهیونگ هم هماهنگ کردی و اونم از شرکتش مرخصی گرفت و قرار بود که امشب به خونه تو بیاد و باهم شام بخورید،
آماده شدی و به بیرون رفتی.
یک سری وسایل لازم خریدی و بعد از چندساعت برگشتی خونه..
عصر شده بود..ساعت ⁵ بود و تهیونگ ساعت ⁸ میومد..
وارد آشپزخونه شدی و شروع کردی به درست کردن غذاهایی که تهیونگ دوست داره تا خوشحالش کنی؛
همه چیز آماده بود..لباست رو کمی مرتب کردی و از اتاقت خارج شدی... روی مبل نشستی و منتظر تهیونگ شدی....
توی فکر بودی که صدای زنگ در اومد..
با ذوق بلند شدی و در و باز کردی
واقعا خوشتیپ شده بود!
لبخندی از ته دلت زدی و پریدی بغلش: تهیونگا..دلم برات تنگ شده بود... چقدر خوشگل شدی!
متقابل لبخندی زد و بغلت کرد: قربونت بشم دخترم..منم دلم برات تنگ شده بود..در ضمن
ادامه داد: به پای دخترم نمیرسم که!
خندهآرومی کردی و به خونه هدایتش کردی..
سوریون: کتت و بده..
کتش و گرفتی و بردی تا بذاریش داخل کمد
بعد از گذاشتن کت داخل کمد به پایین رفتی و با لبخند گرمی لب زدی: خب..خوش اومدی مستر کیم
تهیونگ: ممنونم مادام کیم
سوریون: مادام کیم؟
تهیونگ: درسته..خب مال منی دیگه!
خنده ای کردی: بشین سر میز تا شام و بیارم
سری به نشونه باشه تکون داد و سر میز نشست..
با ذوق غذا هارو با نوشیدنی سر میز آوردی و خودت هم نشستی روی صندلیای که رو به روی تهیونگ بود..
چشماش از ذوق برقی زد: سو..سوریوناا..اینا که همشون غذاهای موردعلاقه منن!
لبخندی زدی: درسته..خواستم خوشت بیاد و یکمی خوشحالت کرده باشم
تهیونگ: ممنونم..دخترکوچولو
لبخندی زدی و مشغول خوردن غذا شدید..،
اون شب..واقعا شب خوبی بود، چون کنار هم بودید و بعد از مدت ها تونستید باهم وقت بگذرونید.:)
خیلی بد شدددد..ولی شما به بزرگی خودتون ببخشیدد😅
منتظر نظراتتون هستم..بوس بوس:>>>
- ۱۸.۵k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط