پارت 3=
پارت 3=
ویو کلارا:به پایین رفتم اون مرد روی مبل خاکستری رنگی نشسته بود و کتابی با روکش نقره ای می خواند
+کجا قراره بریم؟
کتاب رو کنار گذاشت و به چشمام زل زد
*به هاگزمید
+کجا؟!
*میفهمی...
بعد کمی سوکت گفت
*اون مرد که با من بود رو به یاد داری؟
+منظورت لوسیوسه؟
*بله، اما تو باید اقای مالفوی صداشون کنی
+خب..
*تو با اونا میری...پایین منتظرتن
ویو نویسنده:
سعی نکرد بحث رو ادامه بده و راه افتاد از پله های پیچ در پیچ پایین امد که چشمش به ان مرد افتاد و پسرش
•سلام خانم مگنس
+سلام
•این پسر من دراکوعه اون هم با تو به هاگوارتز میره امیدوارم دوستان خوبی بشید
پسر دستش رو به سمتم اورد و گفت
^از آشنایی باهات خوشبختم من دراکو ام
کلارا با لحن سردی جوابش رو داد
+سلام اسم من هم کلارا عه
دراکو هم دستش رو پایین اورد
•خیلی خوب بچه ها راه بیوفتین
ویو کلارا:
خیلی حوصله سربر بود اصلا از خرید کردن خوشم نمییاد بی ذوق دنبالشون میرفتم که دلم برای بستنی ها تنگ شده چون ما تو یتیم خونه بودیم بهمون ماهی یک بار بستنی میدادن و امروز همون روزه
استین دراکو رو کشیدم اون به سمتم برگشت و با لحن مهربونی گفت
^چیزی میخوای؟
زمزمه وار گفتم
+بستنی
^چی؟
بلندتر گفتم
+بستنی
^ولی اینجا که بستنی نداریم
با حالت قهر بهش چشم دوختم
+پس اینجا بدرد نخوره
خنده کوچکی کرد و به پدرش گفت
^پدر کلارا بستنی میخواد
پدرش چوب دستی شو تکون داد و یک بستنی توی دستم ظاهر شد اول تعجب کردم و با ذوق پریدم هوا اون دوتا متعب بهم خیره شدن
+چیه؟
هردو لبخندی زدن
•^هیچی(دوتاشون باهم گفتن)
•دیگه وقتشه بریم به سمت ایستگاه قطار
ویو کلارا:به پایین رفتم اون مرد روی مبل خاکستری رنگی نشسته بود و کتابی با روکش نقره ای می خواند
+کجا قراره بریم؟
کتاب رو کنار گذاشت و به چشمام زل زد
*به هاگزمید
+کجا؟!
*میفهمی...
بعد کمی سوکت گفت
*اون مرد که با من بود رو به یاد داری؟
+منظورت لوسیوسه؟
*بله، اما تو باید اقای مالفوی صداشون کنی
+خب..
*تو با اونا میری...پایین منتظرتن
ویو نویسنده:
سعی نکرد بحث رو ادامه بده و راه افتاد از پله های پیچ در پیچ پایین امد که چشمش به ان مرد افتاد و پسرش
•سلام خانم مگنس
+سلام
•این پسر من دراکوعه اون هم با تو به هاگوارتز میره امیدوارم دوستان خوبی بشید
پسر دستش رو به سمتم اورد و گفت
^از آشنایی باهات خوشبختم من دراکو ام
کلارا با لحن سردی جوابش رو داد
+سلام اسم من هم کلارا عه
دراکو هم دستش رو پایین اورد
•خیلی خوب بچه ها راه بیوفتین
ویو کلارا:
خیلی حوصله سربر بود اصلا از خرید کردن خوشم نمییاد بی ذوق دنبالشون میرفتم که دلم برای بستنی ها تنگ شده چون ما تو یتیم خونه بودیم بهمون ماهی یک بار بستنی میدادن و امروز همون روزه
استین دراکو رو کشیدم اون به سمتم برگشت و با لحن مهربونی گفت
^چیزی میخوای؟
زمزمه وار گفتم
+بستنی
^چی؟
بلندتر گفتم
+بستنی
^ولی اینجا که بستنی نداریم
با حالت قهر بهش چشم دوختم
+پس اینجا بدرد نخوره
خنده کوچکی کرد و به پدرش گفت
^پدر کلارا بستنی میخواد
پدرش چوب دستی شو تکون داد و یک بستنی توی دستم ظاهر شد اول تعجب کردم و با ذوق پریدم هوا اون دوتا متعب بهم خیره شدن
+چیه؟
هردو لبخندی زدن
•^هیچی(دوتاشون باهم گفتن)
•دیگه وقتشه بریم به سمت ایستگاه قطار
۳.۶k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.