ازدواج اجباری توسط پدربزرگ
#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ
#part32
ات: چـ....چی
پسره: کری یا خودتو به کری میزنی
گفت که امشب مهمون مایی «پوزخند»
ات: ترو خدا ولم کنید برم «گریه»
*: نمیشه «ابروشو میندازه بالا»
ات: ازتون خواهش میکنم «گریه شدید»
پسره: مگه نشنیدی گفت نمیشه
بعد این حرفش منو بلند کرد و اندخت روی شونش و داشت منو میبرد منم با مشت میزم به پشتش اما فایده ای نداشت...
«*ویو/تهیونگ*»
داشتم دیونه میشودم ساعت 11 شبه ولی ات رو هنوز پیدا نکردم نکنه بلای سرش اومده باشه
داشتم با خودم کلنجار میرفتم و تو خیابون
راه میرفتم
که دیدم دوتا پسر دارن یه دخترو انداختن روی شونش و دارن میرن
اول توجه ای بهش نکردم ولی صدای گریه دخترا اشنا بود برام رفتم جلو تر که دیدم اون دخترا ات بود که داشت گریه میکرد و با مشت میزد به پشت اون پسره
خون جلو چشامو گرفته سریع رفتم سمتشون
با پام محکم زدم به پای اون پسره ات رو بغل کرده بود رو که ات از بغلش افتاد
زمین هر دوتاشونو انقد زده بودم که دیگه جون واسشون نمونده بود
ات: تــ....تهیونگ «گریه»
ته: خفشو «داد»
از زدنشون دست برداشتم و رفتم پیش ات زانوش زخم شده بود و داشت گریه میکرد
خیلی از دستش عصبی بودم
ته: چرا همچین کار احمقانه ای کردی «عربده»
ات: مـ....معذرت مـ....میخام «گریه»
ته: اوفففففف
انقدر گریه نکن پاشو بریم
ات: باشه «اشکاشو پاک میکنه»
تا خواست از جاش بلندشه که دوبار افتاد زمین
ته: نمیتونی راه بری؟
ات: چرا میتونم
ته: نه نمیتونی بیا پشتم «بر میکرده»
ات: نه خودم میتونم راه برم نیازی نیست
ته: ات ترخدا ول اصلا حوصله ندارم انقد لجبازی نکن گفتم بیا پشتم
ات: آخه
ته: آخه زهر مار نزار حرفمو سه بار تکرار کنم «داد»
ات: اصلا نمیخام برو گمشو خودم میرم «بغض»
ته: ات لجبازی نکن بیا پشتم «آروم»
ات: گفتم نمیخام خودم میرم «با بغض از جاش بلند میشه»
ته: اوفففف از دست تو دختر
لنگ لنگ کنان راه میرفت منم پشت سرش میرفتم که یهو افتاد زمین..........
#part32
ات: چـ....چی
پسره: کری یا خودتو به کری میزنی
گفت که امشب مهمون مایی «پوزخند»
ات: ترو خدا ولم کنید برم «گریه»
*: نمیشه «ابروشو میندازه بالا»
ات: ازتون خواهش میکنم «گریه شدید»
پسره: مگه نشنیدی گفت نمیشه
بعد این حرفش منو بلند کرد و اندخت روی شونش و داشت منو میبرد منم با مشت میزم به پشتش اما فایده ای نداشت...
«*ویو/تهیونگ*»
داشتم دیونه میشودم ساعت 11 شبه ولی ات رو هنوز پیدا نکردم نکنه بلای سرش اومده باشه
داشتم با خودم کلنجار میرفتم و تو خیابون
راه میرفتم
که دیدم دوتا پسر دارن یه دخترو انداختن روی شونش و دارن میرن
اول توجه ای بهش نکردم ولی صدای گریه دخترا اشنا بود برام رفتم جلو تر که دیدم اون دخترا ات بود که داشت گریه میکرد و با مشت میزد به پشت اون پسره
خون جلو چشامو گرفته سریع رفتم سمتشون
با پام محکم زدم به پای اون پسره ات رو بغل کرده بود رو که ات از بغلش افتاد
زمین هر دوتاشونو انقد زده بودم که دیگه جون واسشون نمونده بود
ات: تــ....تهیونگ «گریه»
ته: خفشو «داد»
از زدنشون دست برداشتم و رفتم پیش ات زانوش زخم شده بود و داشت گریه میکرد
خیلی از دستش عصبی بودم
ته: چرا همچین کار احمقانه ای کردی «عربده»
ات: مـ....معذرت مـ....میخام «گریه»
ته: اوفففففف
انقدر گریه نکن پاشو بریم
ات: باشه «اشکاشو پاک میکنه»
تا خواست از جاش بلندشه که دوبار افتاد زمین
ته: نمیتونی راه بری؟
ات: چرا میتونم
ته: نه نمیتونی بیا پشتم «بر میکرده»
ات: نه خودم میتونم راه برم نیازی نیست
ته: ات ترخدا ول اصلا حوصله ندارم انقد لجبازی نکن گفتم بیا پشتم
ات: آخه
ته: آخه زهر مار نزار حرفمو سه بار تکرار کنم «داد»
ات: اصلا نمیخام برو گمشو خودم میرم «بغض»
ته: ات لجبازی نکن بیا پشتم «آروم»
ات: گفتم نمیخام خودم میرم «با بغض از جاش بلند میشه»
ته: اوفففف از دست تو دختر
لنگ لنگ کنان راه میرفت منم پشت سرش میرفتم که یهو افتاد زمین..........
۱۶.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.