زوال عشق🍁 پارت هشتاد و یک🍁 مهدیه عسگری🍁
#زوال_عشق🍁 #پارت_هشتاد_و_یک🍁 #مهدیه عسگری🍁
🌹 «هانا»🌹
💕 💕 صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم....پووف باز باید برم به اون شرکت نفرین شده....
برخلاف میلم بلند شدم تا حاضر بشم....اول رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم بعد اومدم بیرون و در کمدمو باز کردم و با دقت نگاهی به لباسای داخل کمد انداختم....
بالاخره موفق شدم و یه مانتو بلند جلوباز صورتی ملایم با زیر سارافونی نسبتا کوتاه تنگ سفید و شلوار تنگ لی قد نود و مقنعه مشکی درآوردم و پوشیدم....کفشای اسپرت سفیدمو از زیر تخت درآوردم و پوشیدم و کیف دستی سفیدمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون....
مامان تو اشپزخونه بود که بلند دادزدم:من رفتم....
از ترس تو جاش پرید ولی زود دوباره اخماش درهم شد و سری تکون داد....
پوفی از سر کلافگی کشیدم و رفتم تو حیاط و درارو باز کردم و سوار ماشین شدم و گاز دادم به سمت شرکت.....
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و ازش پیاده شدم و قفلش کردم و با قدمایی محکم به سمت شرکت رفتم....
دیگه نمی خوام جلوش کم بیارم....بهش نشون میدم من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم.....
با نگهبان شرکت مش رحمان سلام و احوال پرسی کردم و به سمت پله ها رفتم....
همونجور که داشتم بالا میرفتم بردیا رو هم فوش میدادم که چرا یه آسانسور اینجا نزاشته....
با بدبختی رسیدم بالا و به سمت میزم رفتم و پشتش نشستم.....
از سر بیکاری گوشیمو درآوردم و مشغول لایک کردن پستای بقیه شدم.....
با صدای اهورا سرمو بلند کردم:سلام به هانا خانوم خوشگل....صبحتون بخیر....
سری تکون دادم و گفتم:صبح شما هم بخیر.....
اخم بامزه ای کرد و گفت:چند دفعه بگم من ینفرم نه صدنفر که هی بهم میگی شما و منو جمع می بندی.....
لبخندی زدم و گفتم:باشه سعی خودمو میکنم.....
لبخندی زد و گفت:خوبه...فعلا....
_فعلا.....
نیم ساعت گذشت و بردیا هنوز نیومده بود.....نکنه بلایی سرش اومده باشه؟!...نه هانا زبونت و گاز بگیر حتما کاری چیزی داشته....
🌹 «هانا»🌹
💕 💕 صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم....پووف باز باید برم به اون شرکت نفرین شده....
برخلاف میلم بلند شدم تا حاضر بشم....اول رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم بعد اومدم بیرون و در کمدمو باز کردم و با دقت نگاهی به لباسای داخل کمد انداختم....
بالاخره موفق شدم و یه مانتو بلند جلوباز صورتی ملایم با زیر سارافونی نسبتا کوتاه تنگ سفید و شلوار تنگ لی قد نود و مقنعه مشکی درآوردم و پوشیدم....کفشای اسپرت سفیدمو از زیر تخت درآوردم و پوشیدم و کیف دستی سفیدمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون....
مامان تو اشپزخونه بود که بلند دادزدم:من رفتم....
از ترس تو جاش پرید ولی زود دوباره اخماش درهم شد و سری تکون داد....
پوفی از سر کلافگی کشیدم و رفتم تو حیاط و درارو باز کردم و سوار ماشین شدم و گاز دادم به سمت شرکت.....
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و ازش پیاده شدم و قفلش کردم و با قدمایی محکم به سمت شرکت رفتم....
دیگه نمی خوام جلوش کم بیارم....بهش نشون میدم من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم.....
با نگهبان شرکت مش رحمان سلام و احوال پرسی کردم و به سمت پله ها رفتم....
همونجور که داشتم بالا میرفتم بردیا رو هم فوش میدادم که چرا یه آسانسور اینجا نزاشته....
با بدبختی رسیدم بالا و به سمت میزم رفتم و پشتش نشستم.....
از سر بیکاری گوشیمو درآوردم و مشغول لایک کردن پستای بقیه شدم.....
با صدای اهورا سرمو بلند کردم:سلام به هانا خانوم خوشگل....صبحتون بخیر....
سری تکون دادم و گفتم:صبح شما هم بخیر.....
اخم بامزه ای کرد و گفت:چند دفعه بگم من ینفرم نه صدنفر که هی بهم میگی شما و منو جمع می بندی.....
لبخندی زدم و گفتم:باشه سعی خودمو میکنم.....
لبخندی زد و گفت:خوبه...فعلا....
_فعلا.....
نیم ساعت گذشت و بردیا هنوز نیومده بود.....نکنه بلایی سرش اومده باشه؟!...نه هانا زبونت و گاز بگیر حتما کاری چیزی داشته....
۷.۵k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.