زوال عشق پارت هشتاد مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_هشتاد #مهدیه_عسگری
«بردیا»
وقتی چشمای غرق در اشکش و دیدم عصبی شدم...درسته در حقم نامردی کرد و منم برای اینکه حرصشو در بیارم اینکارو کردم ولی هیچوقت فکر نمی کردم تا این حد چشمای اشکیش داغونم کنه...به محض اینکه رفت دق و دلیمو سر روژان خالی کردم و بلند سرش داد زدم:دیگههه هیچوقت پاتو توی شرررکت من نمی زارررری....فهمیدددددی؟!....
چشماش گشاد شدن....معلوم بود تعجب کرده....چون اونموقع باهاش با لبخند صحبت کردم و تو اغوشم گرفتمش و حالا دارم اینجوری سرش داد میزدم.....
اونم عصبانی شد و از حالت تعجب دراومد و صورتش خشمگین شد و بلند جیغ زد:تو بخاطر اون دختره ی پتیاره اینجوری سر من داد میزنی؟!....
سری با تاسف تکون داد و گفت:واقعا که....خلایق هرچی لایق.....
با لحن بدی گفتم :گمشو بیرون .... لازم نکرده نظر بدی.....
کیفشو انداخت رو شونشو تق تق کنان با اون صدای مزخرف کفشای پاشنه بلندش به سمت پلها رفت.....
اهورا با تعجب اومد نزدیک و گفت:چیزی بین تو و هانا هست؟!....
فقط این یکی و کم داشتم....اخمامو شدیدتر کردم و با لحن خشنی گفتم:نه ...فکرای بی خود نکن....
نمیدونم چرا حس کردم نفس آسوده ای کشید که بدتر عصبیم کرد....
در اتاقمو قفل کردم و عصبی به سمت پلها رفتم که صدای اهورا رو شنیدم:کجا میری؟!....
همونجور که میرفتم پایین بلند گفتم:قبرستووون.....
پیک بعدی و خوردم و بازم طبق معمول به هانا فکر کردم....دوساله کارم همینه...تو این دوسال همش دور دورا حواسم بهش بود.....
از اینکه شوهرش مرد خوشحال شدم....فکر میکردم دوباره می تونم بدستش بیارم....ولی یکم با خودم فکر کردم و گفتم:اون که منو نمیخاد؟!...پس چه فایده؟!.....ولی بازم بیخیالش نشدم و حواسم بهش بود....
با سر گیجه بدی از جام بلند شدم و به سمت طبقه ی بالا رفتم و بزور در اتاقمو باز کردم و تلو تلو خوران به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روشو نفهمیدم چیشد که بیهوش شدم...
«بردیا»
وقتی چشمای غرق در اشکش و دیدم عصبی شدم...درسته در حقم نامردی کرد و منم برای اینکه حرصشو در بیارم اینکارو کردم ولی هیچوقت فکر نمی کردم تا این حد چشمای اشکیش داغونم کنه...به محض اینکه رفت دق و دلیمو سر روژان خالی کردم و بلند سرش داد زدم:دیگههه هیچوقت پاتو توی شرررکت من نمی زارررری....فهمیدددددی؟!....
چشماش گشاد شدن....معلوم بود تعجب کرده....چون اونموقع باهاش با لبخند صحبت کردم و تو اغوشم گرفتمش و حالا دارم اینجوری سرش داد میزدم.....
اونم عصبانی شد و از حالت تعجب دراومد و صورتش خشمگین شد و بلند جیغ زد:تو بخاطر اون دختره ی پتیاره اینجوری سر من داد میزنی؟!....
سری با تاسف تکون داد و گفت:واقعا که....خلایق هرچی لایق.....
با لحن بدی گفتم :گمشو بیرون .... لازم نکرده نظر بدی.....
کیفشو انداخت رو شونشو تق تق کنان با اون صدای مزخرف کفشای پاشنه بلندش به سمت پلها رفت.....
اهورا با تعجب اومد نزدیک و گفت:چیزی بین تو و هانا هست؟!....
فقط این یکی و کم داشتم....اخمامو شدیدتر کردم و با لحن خشنی گفتم:نه ...فکرای بی خود نکن....
نمیدونم چرا حس کردم نفس آسوده ای کشید که بدتر عصبیم کرد....
در اتاقمو قفل کردم و عصبی به سمت پلها رفتم که صدای اهورا رو شنیدم:کجا میری؟!....
همونجور که میرفتم پایین بلند گفتم:قبرستووون.....
پیک بعدی و خوردم و بازم طبق معمول به هانا فکر کردم....دوساله کارم همینه...تو این دوسال همش دور دورا حواسم بهش بود.....
از اینکه شوهرش مرد خوشحال شدم....فکر میکردم دوباره می تونم بدستش بیارم....ولی یکم با خودم فکر کردم و گفتم:اون که منو نمیخاد؟!...پس چه فایده؟!.....ولی بازم بیخیالش نشدم و حواسم بهش بود....
با سر گیجه بدی از جام بلند شدم و به سمت طبقه ی بالا رفتم و بزور در اتاقمو باز کردم و تلو تلو خوران به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روشو نفهمیدم چیشد که بیهوش شدم...
۴.۵k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.