فیک : شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
فیک: شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
part²
رشتش وکالت بود و هدف وکیل شدن
مدتی بود که پیش یه وکیل کار میکرد تا با فنون دادگاه و وکیلی بیشتر آشنا بشه
با هزار جور خواهش قبول کرد که پیشش کار کنه و پولی بابتش دریافت نمیکرد
تنها هدفش موفق شدن بود
تا ساعت ۱۱ شب توی دفتر کار میکرد
پرنده ها رو میخوند
خلاصهای از اون ها رو روی برگه مینوشت
پس از تموم شدن کارش برگهها مرتب کرد و روی میز گذاشت
کشوقوسی به کمرش داد ، نگاهی به ساعت کرد
[(این علامت [ ] یعنی فرد داره توی ذهنش فکر میکنه)]
" [حتما تا الان نگرانم شده] "a.t
گوشیش از داخل کیف بیرون آورد و به مادرش زنگ زد و بهش خبر داد که الان میرسه خونه
از رئیس خدافظی کرد از دفتر خارج شد
برای اینکه از اتوبوس جا نَمونه از کوچهای رفت تا زوتر برسه
با سرعت در حال حرکت بود که فَردی جلوش قرار گرفت
مَرد قد بلندی بود با هیکلی درشت
خواست از کنارش گذر کنه که دوباره مانع عبورش شد
دوباره و دوباره این کار تکرار کرد
حسابی کُفری شد
" جناب چیزی نیاز دارید؟ "a.t
نیشخند هیزآوری زد با صدای کُلفتی جواب داد
'معلومه که چیزی نیاز دارم کوچولو
" بفرمایید میشنوم "a.t
'شنیدنی نیست فیزیکیه
" متوجه منظورتون نمیشم "a.t
'میفهمی
دستاش دور بدن دختر قفل کرد و از روی زمین بلندش کرد
"هی چیکار میکنی بزارم زمین "a.t
صدای خندهای مَرد بلند شد و بدون هیچ توجهی به تقلا و سروصدای دختر به داخل کلاب رفت
از پلهها پایین رفت و اونو روی زمین انداخت
با برخورد بدن ظریف دختر با زمین سفت و سرد درد بدی توی بدن دختر پیچید
" هی چیکار میکنی "a.t
قبل از اینکه بخواد کاری کنه دستاش با چسبی محکم بستن
" ولم کنید "a.t
* هی دختر خوشگلی گیر آوردی
'اره جون دارم هست
" از جونم چی میخواید "a.t
* صدای قشنگی داری خانم کوچولو
دستش روی صورت زیبایی دختر کشید
" دستت بکش "a.t
* شیش آروم باشه
'مثل اینکه خانمی حسابی عصبانیه
ترسیده بود
از بلای که قراره سرش بیارن
حسابی تقلا میکرد ولی تلاش بیفایده بود
نگاهی به دور اطراف دادپُر از دختر بود
دخترانی برهنه با بدن های کبود
نمیخواست چنین بلای سرش بیاد
فقط ۲۲ سال سن داره
همیشه دختر بودنشون حفظ میکرد و مانع لمس کردن بدنش توست هر مَردی میشد
با تکنیک های که از پدربزرگش یاد گرفته بود تونست چسب ببره و آزاد شه
قدم بعدی فرار از این جهنم بود
حواس هیچکسی بهش نبود
از فرصت استفاده کرد و به آرومی به سمت در رفت که نگاه یکی از مَردا به دختر افتاد
* هی داره فرار میکنه
part²
رشتش وکالت بود و هدف وکیل شدن
مدتی بود که پیش یه وکیل کار میکرد تا با فنون دادگاه و وکیلی بیشتر آشنا بشه
با هزار جور خواهش قبول کرد که پیشش کار کنه و پولی بابتش دریافت نمیکرد
تنها هدفش موفق شدن بود
تا ساعت ۱۱ شب توی دفتر کار میکرد
پرنده ها رو میخوند
خلاصهای از اون ها رو روی برگه مینوشت
پس از تموم شدن کارش برگهها مرتب کرد و روی میز گذاشت
کشوقوسی به کمرش داد ، نگاهی به ساعت کرد
[(این علامت [ ] یعنی فرد داره توی ذهنش فکر میکنه)]
" [حتما تا الان نگرانم شده] "a.t
گوشیش از داخل کیف بیرون آورد و به مادرش زنگ زد و بهش خبر داد که الان میرسه خونه
از رئیس خدافظی کرد از دفتر خارج شد
برای اینکه از اتوبوس جا نَمونه از کوچهای رفت تا زوتر برسه
با سرعت در حال حرکت بود که فَردی جلوش قرار گرفت
مَرد قد بلندی بود با هیکلی درشت
خواست از کنارش گذر کنه که دوباره مانع عبورش شد
دوباره و دوباره این کار تکرار کرد
حسابی کُفری شد
" جناب چیزی نیاز دارید؟ "a.t
نیشخند هیزآوری زد با صدای کُلفتی جواب داد
'معلومه که چیزی نیاز دارم کوچولو
" بفرمایید میشنوم "a.t
'شنیدنی نیست فیزیکیه
" متوجه منظورتون نمیشم "a.t
'میفهمی
دستاش دور بدن دختر قفل کرد و از روی زمین بلندش کرد
"هی چیکار میکنی بزارم زمین "a.t
صدای خندهای مَرد بلند شد و بدون هیچ توجهی به تقلا و سروصدای دختر به داخل کلاب رفت
از پلهها پایین رفت و اونو روی زمین انداخت
با برخورد بدن ظریف دختر با زمین سفت و سرد درد بدی توی بدن دختر پیچید
" هی چیکار میکنی "a.t
قبل از اینکه بخواد کاری کنه دستاش با چسبی محکم بستن
" ولم کنید "a.t
* هی دختر خوشگلی گیر آوردی
'اره جون دارم هست
" از جونم چی میخواید "a.t
* صدای قشنگی داری خانم کوچولو
دستش روی صورت زیبایی دختر کشید
" دستت بکش "a.t
* شیش آروم باشه
'مثل اینکه خانمی حسابی عصبانیه
ترسیده بود
از بلای که قراره سرش بیارن
حسابی تقلا میکرد ولی تلاش بیفایده بود
نگاهی به دور اطراف دادپُر از دختر بود
دخترانی برهنه با بدن های کبود
نمیخواست چنین بلای سرش بیاد
فقط ۲۲ سال سن داره
همیشه دختر بودنشون حفظ میکرد و مانع لمس کردن بدنش توست هر مَردی میشد
با تکنیک های که از پدربزرگش یاد گرفته بود تونست چسب ببره و آزاد شه
قدم بعدی فرار از این جهنم بود
حواس هیچکسی بهش نبود
از فرصت استفاده کرد و به آرومی به سمت در رفت که نگاه یکی از مَردا به دختر افتاد
* هی داره فرار میکنه
۱۰.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.