فیک : شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
فیک: شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
part³
سریع پا به فرار گذاشت
اینحا بلد نبود
نمیدونست باید کجا بره از کی کمک بخواد
سردرگم توی راهرو میدوید و به اطراف نگاه میکرد
برای اینکه گمشون کنه توی راهرو ها به این طرف آن طرف میرفت
ازشون فاصله گرفته و تونسته بود پنهان بشه
در حال دویدن بود
نگاهی به پشت سرش کرد کسی نبود ولی به جسمی محکم برخورد کرد و روی زمین افتاد
سرش بالا آورد
و با چهرهای همون پسر داخل دانشگاه روبهرو شد
لباسش آغشته با خون بود و تفنگی در دست داشت
با دیدن تفنگ در دستان پسر کمی به عقب رفت
با بُهت و ترس به پسر نگاه میکرد که صدای همون مَردهای به گوش رسید
* هی فکر کنم اینجا رفته باشه
از جاش بلند شد پشت سر پسر قائم شد
" هی چیکار میکنی؟ "jk
" توروخدا کمکم کن...دنبالمن..میخوان بهم تجاوز کنن...توروخدا...تنها پناهم توعی "a.t
هوفی کشید و مُچ دست دختر گرفت و به بیرون رفتن
از اون کلاب بیرون رفتن و مُچ دست دختر ول کرد
" زودباش برو دیگه این ورا پیدات نشه دفعهای من نیستم نجاتت بدم "jk
" ممنونم..ممنون "a.t
تشکر کرد و شروع به دویدن کرد
سریع میدوید
حتی سوار اتوبوس نشد
تا خونه فقط داشت میدوید و دست از دویدن بر نمیداشت
تا دَم در خونه رسید ایستاد
به نفس زدن افتاده بود
قفسهای سینش از دویدن زیاد به سرعت بالا پایین میشد
سرش بالا آورد به آسمون نگاه کرد
"خدایا..شکرت "a.t
part³
سریع پا به فرار گذاشت
اینحا بلد نبود
نمیدونست باید کجا بره از کی کمک بخواد
سردرگم توی راهرو میدوید و به اطراف نگاه میکرد
برای اینکه گمشون کنه توی راهرو ها به این طرف آن طرف میرفت
ازشون فاصله گرفته و تونسته بود پنهان بشه
در حال دویدن بود
نگاهی به پشت سرش کرد کسی نبود ولی به جسمی محکم برخورد کرد و روی زمین افتاد
سرش بالا آورد
و با چهرهای همون پسر داخل دانشگاه روبهرو شد
لباسش آغشته با خون بود و تفنگی در دست داشت
با دیدن تفنگ در دستان پسر کمی به عقب رفت
با بُهت و ترس به پسر نگاه میکرد که صدای همون مَردهای به گوش رسید
* هی فکر کنم اینجا رفته باشه
از جاش بلند شد پشت سر پسر قائم شد
" هی چیکار میکنی؟ "jk
" توروخدا کمکم کن...دنبالمن..میخوان بهم تجاوز کنن...توروخدا...تنها پناهم توعی "a.t
هوفی کشید و مُچ دست دختر گرفت و به بیرون رفتن
از اون کلاب بیرون رفتن و مُچ دست دختر ول کرد
" زودباش برو دیگه این ورا پیدات نشه دفعهای من نیستم نجاتت بدم "jk
" ممنونم..ممنون "a.t
تشکر کرد و شروع به دویدن کرد
سریع میدوید
حتی سوار اتوبوس نشد
تا خونه فقط داشت میدوید و دست از دویدن بر نمیداشت
تا دَم در خونه رسید ایستاد
به نفس زدن افتاده بود
قفسهای سینش از دویدن زیاد به سرعت بالا پایین میشد
سرش بالا آورد به آسمون نگاه کرد
"خدایا..شکرت "a.t
۱۱.۸k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.