فیک : شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
فیک: شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
part¹
هرکسی یه داستانی داره
زندگی از یهجا شروع میشه و از یهجا پایان پیدا میکنه
آدما گم میشن، اشتباه میکنن، حسرت میخورن، درد میکشن، غمگین میشن، اهمیت میدن، خوشحال میشن، اعتماد میکنن و ...
توی زندگی هر فردی هر چیزی اتفاق میوفته
هر اتفاق خوشایند یا ناخوشایندی که میوفته آدما رو قوی تر از قبل میکنه
تا تجربه نکنی عاقل نمیشی!
شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
《 12 مارچ 2019 》
وارد محوطه دانشگاه شد
با عجله از پلهها بالا میرفت
جزء توی دستش گرفته میخوند
حواسی به اطراف نداشت سریع به سمت کلاس میرفت
با برخورد به کسی روی زمین افتاد
جزء از دستش رها شد و هر برگه از آن به طرفی پرواز کرد
با افتادنش مچ دستش درد گرفت
اَخم کرد حسابی عصبانی شد
سرش بالا آورد
" هی معلوم هست حواست کجاست چرا سر راه وایسادی "a.t
بدون هیچ حرکتی سرجاش ایستاده بود
بهش نگاه کرد
" بجایی اینکه سرتو بندازی پایین یکم به بالا نگاه کن، حواست به راه رفتنت باشه "jk
" چی؟..حالا مقصر من شدم؟! "a.t
بلند شد با اخم بهش نگاه کرد
" جناب بجای اینکه وسط راهرو وایسی برو کنار تا مَردم رد بشن "a.t
" یهبار گفتم حواست به راه رفتنت باشه...جواب کج راه رفتن تو رو من باید بدم؟ "jk
" هی مَردَک حواست به حرف زدنت باشه...شبیه غول میمونه بعد میگه درست راه برو "a.t
" هع..من شبیه غول میمونم، مورچه "jk
" مورچه؟ تو الان با کی بودی؟ "a.t
" اینقدر ریزه میزهای که بلد نیستی راه بری "jk
" یه جوری ریزه میزه نشونت میدم که به پام بیوفتی "a.t
آستینش داد بالا و دستش مُچ کرد
اما مدیر دانشگاه رسید
- دارید چه چیکار میکنید؟! (داد)
با دادی که زد همهی نگاهها به طرف مدیر برگشت
- شما دوتا همین الان دفتر
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
- دعوا؟ اونم وسط دانشگاهها؟
" اون اول شروع کرد "a.t
" چی؟من شروع کردم! تو حواست به راه رفتنت نیست من باید جواب پس بدم! "jk
" میخواستی عین فیل وسط راهرو واینسی تا اینطوری نشه "a.t
" اگه اینقدر شبیه سوسک نبودی نمیوفتادی "jk
" تو عوضی الان به م... "a.t
با فریاد مدیر حرفش نصفه موند به طرفش نگاه کردن صاف وایسادن
- ببنید منو بار اخرتون باشه بحث الکلی میکنید...الان برمیگردید میرید سرکلاستون
- فهمیدید یا نه؟
هر دو باهم جواب دادن " بله "
- خوبه حالا برید
از دفتر بیرون آمدن
نگاهی به هم کردن
چشم غرهای کرد و به سمت کلاسش رفت
پسر زیر لب گفت
" پرو "jk
مدتی گذشت و هم دیگه ندیدن
به زندگی معمولی خودشون ادامه دادن و ذهنشون درگیر هم دیگه نمیکردن
part¹
هرکسی یه داستانی داره
زندگی از یهجا شروع میشه و از یهجا پایان پیدا میکنه
آدما گم میشن، اشتباه میکنن، حسرت میخورن، درد میکشن، غمگین میشن، اهمیت میدن، خوشحال میشن، اعتماد میکنن و ...
توی زندگی هر فردی هر چیزی اتفاق میوفته
هر اتفاق خوشایند یا ناخوشایندی که میوفته آدما رو قوی تر از قبل میکنه
تا تجربه نکنی عاقل نمیشی!
شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
《 12 مارچ 2019 》
وارد محوطه دانشگاه شد
با عجله از پلهها بالا میرفت
جزء توی دستش گرفته میخوند
حواسی به اطراف نداشت سریع به سمت کلاس میرفت
با برخورد به کسی روی زمین افتاد
جزء از دستش رها شد و هر برگه از آن به طرفی پرواز کرد
با افتادنش مچ دستش درد گرفت
اَخم کرد حسابی عصبانی شد
سرش بالا آورد
" هی معلوم هست حواست کجاست چرا سر راه وایسادی "a.t
بدون هیچ حرکتی سرجاش ایستاده بود
بهش نگاه کرد
" بجایی اینکه سرتو بندازی پایین یکم به بالا نگاه کن، حواست به راه رفتنت باشه "jk
" چی؟..حالا مقصر من شدم؟! "a.t
بلند شد با اخم بهش نگاه کرد
" جناب بجای اینکه وسط راهرو وایسی برو کنار تا مَردم رد بشن "a.t
" یهبار گفتم حواست به راه رفتنت باشه...جواب کج راه رفتن تو رو من باید بدم؟ "jk
" هی مَردَک حواست به حرف زدنت باشه...شبیه غول میمونه بعد میگه درست راه برو "a.t
" هع..من شبیه غول میمونم، مورچه "jk
" مورچه؟ تو الان با کی بودی؟ "a.t
" اینقدر ریزه میزهای که بلد نیستی راه بری "jk
" یه جوری ریزه میزه نشونت میدم که به پام بیوفتی "a.t
آستینش داد بالا و دستش مُچ کرد
اما مدیر دانشگاه رسید
- دارید چه چیکار میکنید؟! (داد)
با دادی که زد همهی نگاهها به طرف مدیر برگشت
- شما دوتا همین الان دفتر
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
- دعوا؟ اونم وسط دانشگاهها؟
" اون اول شروع کرد "a.t
" چی؟من شروع کردم! تو حواست به راه رفتنت نیست من باید جواب پس بدم! "jk
" میخواستی عین فیل وسط راهرو واینسی تا اینطوری نشه "a.t
" اگه اینقدر شبیه سوسک نبودی نمیوفتادی "jk
" تو عوضی الان به م... "a.t
با فریاد مدیر حرفش نصفه موند به طرفش نگاه کردن صاف وایسادن
- ببنید منو بار اخرتون باشه بحث الکلی میکنید...الان برمیگردید میرید سرکلاستون
- فهمیدید یا نه؟
هر دو باهم جواب دادن " بله "
- خوبه حالا برید
از دفتر بیرون آمدن
نگاهی به هم کردن
چشم غرهای کرد و به سمت کلاسش رفت
پسر زیر لب گفت
" پرو "jk
مدتی گذشت و هم دیگه ندیدن
به زندگی معمولی خودشون ادامه دادن و ذهنشون درگیر هم دیگه نمیکردن
۱۱.۳k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.